بِرکه ای است فصلی. گاه هست و گاه نیست. گاه پر آب است و گاه بی آب. آنگاه که هست پر از شور زندگی است، همه در آن وُول می زنند. اما زندگی شان حباب گونه است. چون حبابی به روی آب می آیند، شادمانه می جنبند و از درون پوسته ی حباب گونه شان، آسمان زیبا را می نگرند. گاه حبابی بزرگ، تجزیه می شود به چند حباب کوچک. و گاه بالعکس حبابهای کوچک به هم می پیوندد و حبابی بزرگتر می سازند. اما سرنوشت همه ی شان یکی است و آن ترکیدن است. فرصت ها چه زود بوی رفتن می گیرند، و حباب ها چه زود نیامده می روند. حباب طلایی، چون این همه را می بیند، دلش به رحم می آید و لب به سخن می گشاید تا شاید راه نجات را بر حباب های غفلت زده بنماید، چه او عاشق آسمان است و زندگیِ حباب گونه در بِرکه را خوب می شناسد. گویی بارها به آن سفر کرده و از داستان حباب ها با خبر است. پس عاشقانه ندا می دهد؛ ای دوستان حباب گونه ام، از تاریکی به شعاع آفتاب بیایید، به مرکزیت برکه. بیایید تا زیر شعاع نور. و آنگاه از درون چون جوجه ای گرفتار در تخم، بر پوسته ی خویش نُک بزنید، هماهنگ با شلاق نور. چون حباب های منیّت، آگاهانه تَرَک بر دارند، روزنه باز شده است و خواهید دید که راه آسمان، نه از بالا، که از زیر پایتان گشوده شده است. راهی که از بیرون نیست، هیچوقت نبوده است. آن از درون خودتان و از زیر برکه می گذرد. نهرهایی است در زیر پایتان، که تنها همانها به دریای جاودانگی می ریزند.
مسعود ریاعی