روزی عیسی(ع) با یکی از حواریون از راهی می گذشتند که راهزنی از فراز قلعه ای آنها را دید. خداوند، ندامت در دل راهزن انداخت و او با خود گفت؛ این روح خدا و کلمه ی اوست که می رود و آن دیگر حواری اوست، بیچاره تو کیستی؟! راهزنی که عمری اموال مردمان ربوده و خون شان ریخته و از خدای سبحان شرم نداشته است! حق است که از زندگی پیشین دست کشی و به دنبالشان روان شوی. پس آرام و در خفا و در نهایت ندامت در پی شان روان شد. حواری چون لختی به پشت سر خویش نگریست، راهزن را دید. پس در دلش به تمسخر گفت؛ آن راهزن گنه کار را ببین که بدنبال ما راه افتاده است! خداوند سبحان، کیفیت حال هر دو را دید، یکی فرو رفته در ندامت و تأسف، دیگری فرو رفته در استهزاء و تفاخر! پس آنگاه به عیسی وحی نمود: حواری و راهزن باید راهشان را دوباره از سر گیرند! راهزن را بخشودم، زیرا ندامت و تأسف نشان داد، اما اعمال آن حواری نابود گشت زیرا خودپسندی کرد و راهزن نادم را در دل به استهزاء گرفت!
بر گرفته از حلیة الاولیاء ج ۸ ص ۱۴۸