در میان پیچ و تاب خاکی تپه ها می رفت و می گفت؛
همه در تکاپوی آنند که به خوشبختی برسند، خون دل میخورند که برخوردار شوند، می روند که بجایی برسند، تا کسی شوند، و انگار این تنها منم که ابلهم، که بی تلاشم، که در تکاپوی چیزی و جایی نیستم. عجب خوشبختی نقدی، عجب سکون پُر آرامشی، عجب آزادی بی حد و حصری. خدایا این بِلاهت را از من مگیر.
مسعود ریاعی