بین سالک و خدا، یک برزخ است بنام “هیچ”. آنکه طالب خداست باید از این برزخ گذر کند. باید شجاعانه به این ورطه پرش کند. خداوند، زرنگی کرده است، هوشمندی کرده است که چنین برزخی را بین ما و خودش قرار داده است. تا معلوم کند چه کسی در ادعای دوستی اش راستگوست و چه کسی دروغگوست. داستان “فَتَمَنَّوا المَوتَ اِن کُنتُم صادِقِین”، همین است. برزخ هیچ، دست شستن از همه چیز، همان ورطه ی فناست، همان “موت” است که ارادی است، اختیاری است، هیچ اجباری در آن نیست. سالک، یا عاشق است و یا نیست. سالک عاشق، بدون تردید به این ورطه پرش می کند. و این پرشی است به “ناشناخته” برای دریافت “ناشناختنی”. معلوم نیست چه می شود و محصول کدام است. زیرا ذهن بشری به کل محو می شود و هیچ تضمینی وجود ندارد. تنها چیزی را که سالک بدان یقین دارد این است که هر چه بشود، “خیر” است. همین. “وَاللهُ خَیرٌ وَ اَبقَی”.
مسعود ریاعی