کاش می دانستی که یوسف مصری تویی که اکنون در چاه جسمیت افتاده ای و به بند نفس زلیخا گرفتار آمده ای. کاش می دیدی که چه یعقوب ها از برای بازگشتت به سرزمین نور، روز و شب خون می گریند و ناله سر می دهند. کاش در این سیاهچال فریب، مدد از ربّ غیر، طلب نمی کردی و بیش از این درمانده و پاگیر نمی گشتی… اما باز دیر نیست. نورت را بر گیر، برادر نورانی کوچکت را بیاب، نورت را کامل کن، آنگاه به نیکی بگذر. چه یازده ستاره و خورشید و ماه در انتظار سجده به تو دیر زمانی است که این پا و آن پا می کنند. آنچنان باز گرد که چیزی از تو بجا نماند تا مباد بهانه ای شود که تو را باز به این بیغوله کشاند. حتی مگذار که استخوانهایت در خاک سیاه مصر، باقی بماند. وصیت کن که موسی واری بیاید و آن را از نیل بیرون کشد و با خود ببرد. طوری به “طور” باز گرد، که پشت سرت را حتی نیم نگاهی نیندازی.