در جهانِ بودن
او را شناختیم، و باورش کردیم، و اقرار نمودیم
و این روز اول بود
و چون پشت به نور شدیم به شب آمدیم،
به جهانِ شدن
و همه چیز تاریک شد
و این روز دوم بود
و اکنون
در جهان فراموشی
گم اش کرده ایم
گاه فریادش می زنیم و جستجویش می کنیم
و این روز سوم بود
او شبانه شبی چون نوری بر فراز آمد
نشناختیمش
بارها صدایمان زد
انگشت بر گوشها فرو کردیم تا از خواب نَجَهیم
و این روز چهارم بود
به روز پنجم چند نفری نبودند
السابقون السابقون
گویی در سفینه ی نور اند
و دیگران
غمین و محزون
باز کنار دروازه ی مرداب
نشسته در حسرت رفتن
و این روز ششم بود
آیا روز هفتم، که روز سکون و خاموشی است
فرصتی باز خواهد بود؟!
کسی نمی داند، هیچکس
مسعود ریاعی