در افسانه های قدیم، یک جای بی مأخذ، آورده اند که حکیمی بود دوّار و به غایت نورانی. او را گفتند از چه به این مقام رسیدی؟!
گفت؛ از بد بیاری!
گفتند: باز گو.
گفت؛ زنی داشتم غر غرو، سوهان روح، روزی پریشان حال تر از همیشه از خانه خارج شدم و گاری پر ز هندوانه ام را بر گرفتم و بر سر گذر بردم تا کسبی کنم. کسی هندوانه ای خرید و کاردی بر آن زد و چون سپید بود، بر سرم کوفت و لگدی بر چرخ گاری زد و آن را از سراشیبی گذر به فرو دست فرستاد. از بخت بدم گاری به الاغ سلطان که در آن حوالی می چرید خورد و الاغش را بکشت. گرفتار شدم و به سیاهچال افتادم. در سیاهچال، عارف کاملی به بند بود. عجیب روحی داشت بزرگ. چهل شب تمام روحم با روح او عجین بود و چیزها آموختم. روغن بلستان از دستش می چکید و تصرّف ها می نمود. گاه دیوار سیاهچال را دری میکرد رو به بهشت، که از آن وارد می آمدیم و ساعت ها به تفرج قدم می زدیم. همان چهل شب، خَمر مرا صاف کرد. و این همه از بدبیاری بود، اگر زنی سوهان روح نمی داشتم و هندوانه ام سپید در نمی آمد و گاری ام واژگون نمی شد و الاغ سلطان به زیر نمی گرفتم و سیاهچال نمی افتادم، کجا چنین کاملی را مفتِ مفت می یافتم و بهشت را مفتِ مفت به زیر قدم می گرفتم؟!
مسعود ریاعی