56- “وَ الوالِداتُ یُرضِعنَ اَولادَهُنَّ”
“و مادران مولودشان را شیر می دهند!”
به خلاف آنچه که بسیاری تصور کرده اند، این آیه ای رمزآلود و اسراری است. هدایتگری است که سالک را به معرفت ناب، هدایت می کند. ای دوست! آنها که فرزندان دنیایند، از پستان دنیا شیر می خورند. و آنها که فرزند آخرتند از سینه ی آخرت می نوشند. و این دو یکسان نیستند. “اَبناء الدنیا”، کجا و “اَبناء الآخرة” کجا؟! آنکه پر از حرص و طمع و زیاده خواهی است، مادرش را می شناسد. پس بسوی همو می رود. همچنانکه سالکی که مملو از حقیقت طلبی است مادرش را می شناسد. چنین کسی هیچگاه از سینه ی غیر مادر خود نمی خورد. چه به عشق مولی، توجه به غیر را بر خود حرام کرده است. “وَ حَرَّمنا عَلَیهِ المَراضِعَ مِن قَبلُ” ( و ما پیش از این، هر مادر شیرده دیگری را بر او حرام کرده ایم!)
57- “رَبِّ اِنِّی لِما اَنزَلتَ اِلیَّ مِن خَیرِِ فَقِیرٌ”
(پروردگارا، هر خیری که بر من نازل کنی به آن محتاجم!)
این دعای موسی(ع) در قرآن، یک شاهکار تمام است. اوج هوشمندی سالک را می رساند. و به تنهایی خود کلاس آموزش دعاست. دقت کن! موسی برای خدا، احتیاجاتش را لیست نمی کند، نمی گوید این و آن را می خواهم، به ذهنش جهت نمی دهد، با کلماتش خود را محدود نمی کند، فضای دعا را باز می گذارد تا هر خیری از هر کجا و هر زمان و به هر مقدار و کیفیت، بر او ببارد. موسی در نهایت تواضع، هوشمندانه رفتار می کند، به خدا دستور نمی دهد، اَدا های عالمانه در نمی آورد، بلکه در برابر او، یک پذیرش تام می شود. زیرا خوب می داند؛ این خداست که صلاح کار او را می داند. خدایی که خود خیر است و جز خیر از او صادر نمی شود. پس فقط کافی است با این “خیر مطلق” رابطه ای عاشقانه بر اساس تسلیم بر قرار کرد. چه اگر چنین شود، کار تمام است و بی شک سالک از بهترین ها برخوردار شده است … حال در بافت آیه، که در واقع بیش از هشت کلمه نیست، دقت کن؛ با “رَبّ”، آغاز کرده و با “فقیر” به پایان برده، “خیر” را کنار “فقیر” نشانده، مقصد “نزول” را بر خودش هدف گرفته، “خیر” را نکره آورده تا محدود و معین نباشد و هر چیزی را شامل شود، از فعل “اَنزَلتَ” استفاده کرده، او را بالا و خود را پایین دیده، و با این فعل، خیر را “دفعةً” نشانه رفته، …
و اینچنین است که بلافاصله در آیه ی بعد گره از تنهایی و سرگردانی اش آن هم به بهترین وجه گشوده می شود … ای دوست، یک سالکِ تسلیم و هوشمند، دعایش اینگونه است. آن را ذکر خود قرار ده.
58- “عِبادُ اللهِ”
همه مخلوقات خدا هستند، اما همه بندگان خدا نیستند. این دو با هم فرق دارند. لفظ “عباد الله” که در هفت جای قرآن آمده است، اشاره به افراد خاصی است. هر کسی را شامل نمی شود، چه هر کسی بنده ی خدا نیست. بسیاری بنده ی دنیایند، بنده ی نفس خویش اند، بنده ی زر و زور و تزویر اند … موسی(ع) هنگامی که سراغ فرعونیان می رود فقط خواهان “عباد الله” است، نه کس دیگر! “اَن اَدُّوا اِلَیَّ عِبادَ اللهِ” ( بندگان خدا را به من تحویل دهید)! حال برای اینکه بدانی “عباد الله”، کیانند، بهترین شرح را امام صادق(ع) فرموده اند که آن را از “حقائق التفسیر” ابو عبدالرحمن سُلَمِی(۲۲۱ص) برایتان ترجمه و نقل می کنم:
“عباد الله”، سه گونه اند: یکی بنده ای که با خداست. یکی بنده ای که با نور اوست. و یکی بنده ای که با ذکر اوست. اما آنکه با خداست از مشتاقین است و این درجه ی مصطفی (ص) و انبیاء (ع) است. اما آنکه با نور خداست، همان اهل ایمان اند که بر نور پروردگار خویش اند. و اما آنکه با ذکر خدای تعالی است، از عارفان است، “اَلا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ”.
59- اَوَلا یَرُونَ اَنَّهُم یُفتَنُونَ فِی کُلِّ عامِِ مَّرَّةً اَو مَرَّتَینِ”
آیا آنها نمی بینند که در هر سال یکبار یا دوبار آزمایش می شوند؟!
امتحانات الهی برای سالکان یک نعمت بزرگ و سکوی پرتاب به دگر سوی اند. کل زندگی خود یک آزمایش است اما خداوند در این آیه به یک یا دوبار آن در هر سال اشاره می کند. معلوم است که امتحانات دیگر خُرده امتحان اند و در واقع جهت آماده شدن برای گذر از این یکی دو امتحان اصلی وضع شده اند. هر سال در مفهوم الهی اش، اشاره به یک دوره ی کامل است برای همین در اینجا کلمه ی “عام” بکار رفته و نه “سَنَة”. این نکته اشاره به دوازده مرحله انرژیایی دارد که حکما به آن دوزاده برج یا ستاره گویند. هر کدام از این برج ها حکایت خود را دارند همچنانکه هر ماه و فصلی حکایت خود را دارد. گردش افلاک در منظومه، و نیز گردش منظومه به دور مرکز کهکشان، در واقع توفانی از انرژی های شناخته شده و ناشناخته اند. این انرژی های توفنده، بر روح و روان و حتی جسم آدمیان، دوره به دوره به فراخور حالشان تاثیرگذار و در مواقعی حتی آنها را به حالات غریب می کشانند. امروزه این امری ثابت شده است و خرافات نیست. انرژی، تاثیرگذار است. برای گذر از یک دوره ی دوازده مرحله ای چرخشی، به دوره ی بعد، همواره یکی دو چالش، یا به تعبیری، شکاف انرژیایی پدید می آید ( برای آگاهی بیشتر به کتاب “کلمات بارانی” رجوع کنید). سالکی که این نکته را بداند، با صبر و متانت و توکل، تعادلش را حفظ کرده و به نیکی از این امتحانات یا شکاف ها عبور می کند. این امتحانات میتوانند در جلوه ی بیماری، خسارت، سختی و تنگنا، تحمل خُرده ستمگران، و حتی بالعکس، میتوانند در وجهه راحتی، شهوت، ثروت، و یا قدرت رخ بنمایند. مهم این است که سالک از این امتحانات به خوبی بگذرد و اسیرشان نشود. ظاهر خوب یا بد آنها فرقی نمی کنند. او باید ظرفیت خود را نشان دهد، آگاهی خود را بر گیرد، و در هر دوره آستانه تحمل خود را بالا بَرَد. چنین لطیف شدنی، چنین خلوصی، به واقع سرمایه ی او برای ورود به دور دوازده مرحله ای بعدی است. اگر سالکی موفق به گذر از این امتحانات نشود، در همان مرحله مانده و تا این دوره پابرجاست، امتحانات نیز مرتباً در همان سطح، برای او تکرار می شوند. زیرا تا آگاهی اش را از آنها بر نگیرد، رهایش نمی کنند. این روند چونان دیدن خوابی است که به دفعات تکرار شده است. برخی هستند که یک خواب را به تکرار می بینند و از آن خلاص نمی شوند. و آن به این دلیل است که درس آن را نمی گیرند. زیرا هر گاه چیزی فهمیده شود بدون شک عبور از آن قطعی است. ای دوست، آنچه که آدمی برای گذر از مراحل عدیده ی حیات نیاز دارد، “آگاهی” است. پس در هر ماجرایی، آگاهی ات را بر گیر و بگذر. بدان، برای روح بزرگ تو، هیچ مرحله ای ارزش ماندن و جاخوش کردن ندارد. هر چند که از منظری باطنی، کل این دوره خود رو به اتمام است. “وَ اصبِر وَ ما صَبرُکَ اِلّا بِلله” (صبر کن! هر چند صبر تو جز به توفیق الهی نخواهد بود!)
60- “اِنَّ الفَضلَ بِیَدِ اللهِ یُؤتِیهِ مَن یَشاءَ”
(برتری دادن، به دست خداست و آن را به هر که بخواهد عطا می کند!)
هیچکس دست خدا را نخوانده است زیرا علم او، فراتر از فکر و اندیشه های بشری است. گاه کارها می کند که حتی حکمای الهی به حیرت فرو می روند. مثلاً؛ مقام بلند توحيد را به ابراهیم (ع) که پدرش و بقولی عمویش بت تراش بود، می دهد، اما آن را به کنعان که پدرش نوح شیخ المرسلین بود، نمی دهد. و یا موسی(ع) را در دربار پر از رقص و شراب فرعونیان پرورش می دهد اما او را تحت تربیت اصحاب کنیسه و معبد و صومعه نمی گذارد. “برکت” را به عیسو که پسر بزرگ اسحاق (ع) است، نمی دهد، اما آن را به یعقوب که خود را به کذب بجای برادر بزرگ جا میزند، عطا می کند. خلافتش را به ابلیس که هفت و بقولی هفتاد هزار سال او را عبادت کرده نمی دهد، اما آن را به آدمی که براحتی ظرف چند ساعت نافرمانیش می کند، عطا می کند… حقاً که علم او، خاص خودش است، و فضل و برتری را به هر کس که بخواهد عطا می کند. پس ای دوست، هیچگاه محزون و مایوس نباش و همواره به خودش توکل کن. چه هیچکس نمی داند که فعل بعدی او چیست و کدام است، و این “فضل” به کجا سفر خواهد کرد.
61- “اِنّا فَتَحناکَ فَتحَاً مُبِینَاً”
(ما برایت فتحی روشنگر گشودیم!)
عَلَی الاَسَف بسیاری از این آیه شریفه، تنها فتح دنیوی و کشور گشایی و سلطه بر این و آن را می فهمند. بقول قرآن؛ “ذلِکَ مَبلَغُهُم مِنَ العِلمِ” (فهم شان همین قدر است)! آیا مغز آیه به چنین چیزهایی اشاره دارد؟! آیا برای روح بزرگ پیامبر(ص)، چنین چیزهایی مهم است؟! آیا خداوند، دنیاطلبی و دنیاخوری را نشانه رفته است؟! یک سالک فهیم می داند که اینطور نیست، زیرا اینگونه برداشت ها صراحتاً بر خلاف انبوه آیات و احادیثی است که ترک دنیا و مذمّت آن را نشانه رفته اند. ای دوست، مهمترین و بزرگترین فتح، فتح خویش است. پیامبر(ص)، نفسِ خود را فاتح است. و آنکه فاتح نفس خویش شود، فاتح تمامی طبقاتِ عالَمِ وجود است. و این فتح، “مبین” است، دقت کن! سخن از روشنگری است، سخن از نور و فهم و درایت است. سخن از رسیدن به الوهیّت خویش است. سخن از اشراق و وصل است. یک سالک این سوره را با جان و دل سلوک میکند و عامل می شود تا به فتح خویش نائل گردد. تا سرزمین های ناشناخته ی نفس خویش را فاتح گردد. تا از زیر سلطه ی خواهش ها و آرزوها و تعلّقاتِ اسارت بار بدر آید. تا به تمامی، خودش شود، همانگونه که خدایش آفرید. و این فتح دنیا و آخرت است اما نه از بیرون، که از درون! و این یعنی اوج رهایی از همه ی جذابیت های دنیا و آخرت! ای دوست سالکم، بشنو، “جایی جز خودت برای فتح کردن وجود ندارد”!
62- “وَ نَفَختُ فِیهِ مِن رُوحِی”
روح خدا، همه جا هست، اما بر هر کس و هر چیز دمیده نشده است، و نکته همین است. از میان این همه مخلوقات، این انسان است که روح الهی بر او دمیده شده و دقیقاً تمام ارزشش به همین دمیدن است. مابقی مشترکاتی است که دیگران هم از آن برخوردار اند. این نَفَسِ “حیٌّ قيّوم” است که سالکان را به سیر وا میدارد و به حیات طیّبه می کشاند. در این روح، در این نَفَسِ زنده و زندگی بخش خداوند، دانه ای نورانی است که همه ی “اسماء” از آن سر برون می زنند. و این نور، در روح مستتر است. گویی مه یی غلیظ آن را پوشانده است. با وصل به آن، کار واصِل کارستان می شود. مراقبه ی اصیل تو را لحظه به لحظه به این نور درون نزدیکتر می کند. با این همه باز همه ی انسانها از این “روح نورانی” یکسان برخوردار نیستند. چه برخی را خودش دمیده است، که به صیغه ی مفرد از آن خبر می دهد؛ “وَ نَفَختُ” (دمیدم)، و اینان اولیاء اند و اهل الله! و برخی را جمعی از “اسماء” دمیده اند که به صیغه ی جمع نیز از آن خبر می دهد؛ “وَ نَفَخنا” (دمیدیم).
63- “وَ جَعَلَ مِنهُمُ القِرَدَةَ وَ الخَنازِیرَ”
(و از آنان بوزینگان و خوکان پدید آورد)
یک سالکِ فهیم که مشاهده را آموخته و آیات را نوش کرده، میداند که “مسخ” واقعیت دارد. آن خرافه نیست، تشبیه و استعاره هم نیست، امری واقعی است. هر کس در این دنیا نفسش بر عقلش چیره شود، به رتبه ی حیوانیّت سقوط خواهد کرد “اِلّا مَن رَحِمَ اللهُ”. این بدان معنی است که هستی اسرافکار نیست و از جانمایه ی کسی که لیاقت انسان بودن را نداشته، چیزهای دیگری می سازد که لیاقتش را دارد. و این نکته، نه خلاف عقل است و نه خلاف مشاهده ی اهل بصیرت. و در عین حال کاملاً منطقی است که روزی صورت ظاهری هر کس شبیه خصلت های باطنی اش گردد. زیرا ظاهر، نمادی است که از باطن تبعیت می کند. هر جا باطن رفت، ظاهر نیز شکلی متناسب با آن خواهد یافت. در حدیثی نبوی (ص) حتی به بدتر از این نیز اشاره شده است: “یَحشُرُ بَعضُ النّاسِ عَلَی صُورَةِِ تَحسُنُ عِندَها القِرَدَةُ وَ الخَنازِیرُ” (برخی از مردمان به صورتهایی محشور می شوند که حیواناتی همچون میمون و خوک از آن صورتها زیباترند!). برخی از اینان در برزخ مسخ می شوند و برخی دیگرشان بلافاصله و در همین جهان.
در کافی روایتی از امام صادق(ع) به نقل از پدرشان(ع) آمده، که بخشی از آن را که در رابطه با یکی از خلفای بنی امیّه است عیناً برایتان نقل میکنم.
ایشان فرمودند: “هنگامی که مرگ عبدالملک فرا رسید به صورت وزغی مسخ شد و از نزد آنان که پیش او بودند بگریخت. آنان که نزد او بودند فرزندانش بودند، و چون او را از دست دادند بر آنها گران آمد و ندانستند چه کنند، و سر انجام بر آن شدند تنه درخت خرمایی را بیاورند و آن را به شکل مردی در آورند. آنها همین کار را کردند و به آن مجسمه چوبی، زره ای آهنی پوشاندند و در کفنش پیچیدند، و هیچ کس از آن آگاهی نیافت مگر من، و فرزندانش”.
64- “قالَتا اَتَینا طائِعَینَ”
(گفتند: مطیعانه آمدیم!)
این جمله ی آسمان و زمین، در جواب به خواست خداوند است آنگاه که آنها را فرا می خواند. پس معلوم است که زنده اند، زیرا آنکه پاسخ می دهد، زنده است. چه این فرایند زنده است که می تواند زنده پروری کند.
میدانی چرا آسمان و زمین، پایدارند؟! زیرا آنها برای نفسِ خود زندگی نمی کنند. آنها بستر زندگیِ دیگران شده اند. آن که برای نفس خود زندگی کند، خواهد مرد. و آن که در خدمت “کل” باشد، همواره در هر مرحله از حیات، زنده است. این است راز ماندگاری! آسمان و زمین در “تسلیم” خانه گرفته اند. آنها چیزی نمی خواهند جز آنچه که خالقشان خواسته است. و این همان کنش در “بی کنشی” است.
65- اِذا جاءَکَ المُنافِقُونَ …
وقتی اهل نفاق به سراغت آیند …
بخشی از نفسِ انسان هست که منافق است. با نفاق خو گرفته و برخوردار از نیروهای خویش است. زبانش نرم و ظاهر الصلاح است اما ایمانش کذب است. این نیروها سراغ انسان می آیند تا تسخیرش کنند. گاه در سرت حرف می زنند و گاه احساست را در اختیار می گیرند. همه درجه ای از این نفاق را دارند. اینطور نیست که فکر کنی منافق کس دیگری است و ما پاک از نقاق ایم. جهان امروز مملو از نفاق و دو رویی است. جز قلیلی که اولیاء خدایند، به جرأت می توان گفت که هیچ کس به تمامی خودش نیست. به انحاء مختلف بازی در می آورند. زیرا تا وقتی منیّت هست، نفاق هم هست. تا وقتی قدرت طلبی و سلطه هست نفاق هم هست. نفس پلید به هر قیمت که شده می خواهد خود را با داشته های موهومش محفوظ بدارد، پس ابایی ندارد که با ایمان نیز بازی کند و خدا و دین را خرج مطامع خود کند. چنین کسی از اعتقادات متعارف زمان خودش، سپر می سازد. فرقی نمی کند کجای جهان است و پیرو کدام دین و فرهنگ، این کار اوست. او باید سوراخ امنی برای پنهان شدن داشته باشد. اتفاقا معنای اول نفاق، همان سوراخ کندن و پنهان شدن است! ای دوست، بیماری نفاق، بیماری عصر حاضر است. در جهان امروز، کفر، بیماری اول نیست، نفاق اولین و خطرناکترین بیماری است. چه شیطانِ نفس در لباس نفاق، کارآمدتر است تا در لباس کفر.
مبارزه ی یک سالک، با نفاق خودش است. او می داند که برای ادامه ی سلوکش، باید این نفاق درونی را از میان بر دارد. چه بقول پیامبر (ص)؛ “اَعدی عَدُوِّکَ نَفسُکَ الَّتی بَینَ جَنبَیکَ” (دشمن ترین دشمنانت، نفسی است که بین دو پهلوی توست!) و این سخت ترین قسمت سلوک است. جهاد اکبر است. در این مرحله او همواره باید حق را بگوید و لو علیه خودش باشد، و لو پی در پی ضرر دهد. گاه در این راه آنقدر باید ضرر و تاوان بدهد تا نفاق نهادینه شده در وجودش، به کل زایل شود. این یک جراحی سخت است. و اگر لطف خدا شامل شود، سالک به سلامت گذر خواهد کرد. و خواهد دید که برای رسیدن به یک زندگی زیبا و پر خیر و برکت، هیچ نیازی به دو رویی و حُقه بازی نیست و این اخلاص است که حرف اول و آخر را می زند.
66- وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللهَ فَاَنساهُم اَنفُسَهُم
(مثل کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا نیز خودیتشان را به فراموشی سپرد!)
عجب آیه ی زیبا و پر مغزی است! همه چیز را در چند کلمه گفته است. ای دوست، فراموشی خداوند، به فراموشیِ خودیّتِ خودت منجر می شود. زیرا تو و خدا، از یک “فطرت” اید. “فِطرَتَ اللهِ الَّتِی فَطَرَ النّاسَ عَلَیها”. تو نمی توانی از منشأ خودت جدا باشی، و نیستی. یاد خداوند با یاد خودت گره خورده است، شناخت او با شناخت تو پیوند دارد. چگونه خدایی را که از رگ گردن به تو نزدیکتر است جدا می پنداری؟! فراموش کردن خداوند، یک خواب مسموم است، مرگ سیاه است، تیشه به ریشه خود زدن است. آخر چگونه میشود “کل کامل” را فراموش کرد و برخوردار شد؟! بیدار شد؟! و جَست؟! تو تنها با اوست که هویتی حقیقی می یابی. بدون “او”، هر هویت دیگری توهّم است.
67- لا تَجعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَینَکُم کَدُعاءِ بَعضِکُم بَعضاً
(دعوت “رسول” را همچون دعوت خودتان از یکدیگر نپندارید!)
برخی این دعا و دعوت را به معنای “صدا زدن” صِرف فهمیده اند، اما قضیه فراتر از این حرفهاست. ممکن است دعا و دعوت ما، بیش از صدا زدنی نباشد، اما دعوت “رسول”، بدون تردید یک فراخوانی به حیات حقیقی است. چه خود می فرماید “اِستَجِیبُوا لِله و لِلرَّسولِ اِذا دَعاکُم لِما یُحیِیکُم” (دعوت خدا و رسول را به آنچه زندگی بخش تان است، اجابت کنید!). و “رسول” در قرآن انواع دارد، ارضی و سماوی. و از آن میان، “عقل فعال” است که رسولِ درون است، و خود “نور” است و زندگی بخش. باعث “اشراق” هموست.
68- “وَ اسجُد وَاقتَرِب”
(سجده کن، نزدیک شو!)
این آیه خود یک هدایت تمام است. قُرب، با سجده پیوند دارد. نزدیک شدن، مقرّب گشتن، نتیجه ی به خاک افتادن است. چون نفس به خاک افتد، قلب عروج می کند و روح به پرواز در می آید. و این نزدیکترین حالت بنده به ربّ خویش است “اَقرَبُ ما یَکُونُ العَبدُ مِن رَبِّهِ وَ هُوَ ساجِدٌ”. متکبران کجا میدانند که سجده چیست و بر روح و جان آدمی چه ها می کند! ای دوست، وقتی هفت نقطه از کالبدت به خاک می افتد، یک مدار انرژیایی لطیف با زمین بر قرار می گردد، یک جریان تصفیه کننده و تلطیف کننده که بسیار کارآمد، آرامبخش و انرژی زاست. این مدار انرژیایی از پیشانی که جایگاه خودآگاهی توست، شروع، و در سیری دَوَرانی از پنجه های پاهایت دوباره به گردش در می آیند. زمین منبع انرژی است و سجده خود یک مراقبه ی تمام برای کسب انرژی لطیف. تا آنجا که دانسته ام سجده به این شکلی که پیامبر (ص) تعلیم داده اند، در هیچ کدام از ادیان و مکاتب پیشین وجود نداشته است. این شکل خاص از مراقبه، خاص قرآن است. پس اگر اهل سجده ای، به خودت لطف کن و به زمین نک نزن، آرام به سجده رو و لحظاتی در همان حال بمان، و گردش انرژی لطیف را با تمام وجودت حس کن. وقتی تو متواضعانه پایین بیایی، روح قدرتمندانه بسوی الوهیت خویش اوج می گیرد. این اثرِ وضعیِ معکوس، هنر سجده است. سجده، نماد تسلیم محض و تقدیم وجود است و دقیقاً از این روست که از لطیف ترین انرژی ها برخوردار می شود.
69- یا داوُد اِنّا جَعَلناکَ خَلِیفَةً فِی الاَرضِ”
(ای داوود! ما تو را جانشینی بر زمین قرار دادیم!)
دقت کن! ببین خدا که را خلیفه می کند! داوود، به معنای محبوب است. “داو” “ود” است، “مداوا کننده” با “محبت” است. اهل حال است. آوازه خوانی با صدایی زیبا و الهی است. نوازنده ی بربط است. سرشار از عشق است. زیبایی شناس است. دل انگیزترین نیایش ها از آن اوست. طبیعت را می شناسد، آنچنان که کوهها و پرندگان با او هم آواز می شوند … خداوند اینچنین کسی را خلیفه ی خود می کند، نه یک آدم عصبی و قلدر و پر از خشونت را. نه کسی چون “جالوت” و “بخت النصر” را. نکته را دریاب. خدای ما یک خدای با حال و زیباست که زیبایی را دوست دارد. اهل عشق و محبت است. اهل بخشش و مغفرت است. رحمن و رحیم است. و جانشین او، کسی شبیه خود اوست. و جز این نمی تواند باشد.
70- “وَ اصطَنَعتُکَ لِنَفسِی”
(تو را برای خودم ساخته ام!)
ببین خدا چه زیبا و عاشقانه سخن می گوید؛ “تو را برای خودم ساخته ام”! از میان این همه خلائق، تو را برای خودم ساخته ام. تو از آنِ کس دیگری نیستی، از آنِ رنگ و لعاب نیستی، از آنِ تعلقات نیستی، از آنِ اینجا و آنجا نیستی، از آنِ خواستن ها و داشتن ها نیستی، از آنِ منی و تو را برای خودم ساخته ام! گاه در این آیه غرق می شوم، دوست دارم آن را مرتب ذکر کنم، تا او نیز مرتب در گوشم زمزمه کند؛ “تو را برای خودم ساخته ام”! تا همواره به یاد داشته باشم از آنِ کی ام! تا بنده ی این و آن نگردم، تا مقهور قدرت ها نشوم، تا تسلیم وسوسه ها نگردم و به اسارت دنیا نروم. ای دوست، این آیه ی آزادی است. وقتی از آنِ “مطلق لایتناهی” باشی، یعنی از آنِ دیگران و اندیشه هاشان نیستی و از اسارت شان رها شده ای. و این آزادی، اوج بندگی است.
71- “قُل”
(بگو!)
در قرآن، کلمه ی “قُل” (بگو)، با هر گفتن دیگری فرق دارد. پشت این گفتن، “اِذن الهی” است. و “اِذن”، یعنی باز بودن جریان انرژیِ سازنده. با این گفتن، آگاهی رها می شود، اندیشه، از درون به بیرون می جهد. و چون با اِذن است و سرشار از انرژی است، پس سازنده ی چیزهاست. این همان روندِ آگاهی به انرژی، و انرژی به ماده است. و اینگونه است که با “کلمه”، پدیده ها شکل می گیرند و به ظهور می رسند. هر اندیشه، تجسم خود را دارد. و بهترین تجسم ها، آن است که برخوردار از پشتوانه ی الهی باشد، هماهنگ باشد، روح داشته باشد. همواره به “قُل” هایی که در قرآن آمده دقت کن، که آن کار را برای سالکان راحت کرده است. “قُل”، از “قاف” به “لام” آمدن است. از اوج به ظهور رسیدن است. از باطن به ظاهر سیر کردن است. و چون “واو” میان آن محذوف است بر سرعت آن افزوده است. “قُل”، وقتی گفته شود، وقتی گفتنی را ظهور می بخشد، “قول” می شود. “واو” محذوف آن بر می گردد. و این کلمه ی به ظهور رسیده، “زنده” و “تاثیرگذار” است. و چون با اذن است مسئولیتی متوجه گوینده ی آن نیست. اما چنانچه “قول”، بی اِذن باشد، مخرّب است و در هستی قابل پیگیری است، قابل مؤاخذه است. به تعبیری دیگر، “کارما” دارد. زیرا تا وقتی چیزی را نگفته ای، “سرّ” است و چون آن را بگویی “عیان” می شود و “عیان شده” وبال گردن “عیان کننده” است. بسیاری را که گرفتار می بینی، به واقع با سخنان خودشان گرفتار شده اند. کلمه شان آنها را به اسارت برده، و زندگیشان را پیچیده کرده است. لذا یک سالک همواره مراقب کلماتش هست و هر “قولی” را بر زبان نمی رانَد.
72- “قصه ی آدم”
قرآن کریم، قصه ی آدم را در هفت سوره مختلف، هفت بار تکرار کرده است. درون مایه ی قصه ها یکی است اما تفاوت های قابل توجه ای در نحوه ی پرداخت حکایات به چشم می خورد. مثلا در سوره بقره، در ابتدای خلقت آدم، فقط از او سخن می گوید؛ ” میخواهم در زمین جانشینی بگمارم”. در سوره ی اعراف، ابتدا سخن از خلقت جمعی به میان می آورد سپس از آدم می گوید؛ “شما را خلق کردیم و صورتگری کردیم سپس به فرشتگان گفتیم بر آدم سجده کنید”! و یا در سوره حِجر می فرماید: ” من بشری را از گل تیره و بدبو خواهم آفرید”. در سوره ص می فرماید؛ “من بشری را از گِل خواهم آفرید”. و گِل قبل از سفال و لجن بد بوست. و یا در سوره بقره پس از خوردن میوه ی ممنوعه، به جمعی می فرماید؛ “اِهبِطُوا” (از بهشت بیرون روید)، اما در سوره طه، فقط به دو نفر می فرماید؛ “اِهبطا” (شما دو نفر از بهشت بیرون روید). و نکاتی دیگر که در بیان ساختاری این هفت حکایت قابل تعمق اند…
حال سؤال این است؛ آیا ممکن است بر خلاف تصور متعارف که فقط قائل به وجود یک آدم است، دوره به دوره هر بار آدمی خلق شده باشد؟! و این هفت حکایتِ قرآن مربوط به هفت دوره مختلف از حیات باشد؟! آیا این جهان وسیع در دوره های قبض و بسط اش، آدمهای دیگری نداشته است؟! آدم هایی که هر کدام به نوعی از نسخه ی اصلی، نسخه برداری شده اند؟! آیا سخن از خلقت بشر، انسان، آدم، انس، ناس، اناس، اَنام و … همه اشاره به یک نوع موجود خاص است؟!
73- “وَ ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ وَ لکِنَّ اللهَ رَمَی”
(تو چون تیر افکندی، نه تو بلکه خدا انداخت!)
آنگاه که ذهن بشری متوقف شود و اراده در اختیار خدا قرار گیرد، فاعل ماجرا هموست. اوست که از طریق تو عمل می کند. انسانی که در برابر خداوند خاموش می شود، تسلیم می گردد، امر خود را بدو تفویض می کند، از آن پس عمل کننده، نیروی الهی است. و این عمل ناب است. به هدف می خورد. “بی عملیِ” نفس تو، “عمل الهی” را موجب می شود. و عمل الهی، عمل کامل است. بدون کارماست. اساتید بزرگ سالها تلاش می کنند که چنین تیر انداختنی را به سالکان تعلیم دهند. برای یاد گرفتن چنین تیر انداختنی ابتدا باید خاموشی را بیاموزی. سکوت همه جانبه را. آنگاه که گفتگوهای درونی ات قطع شوند، ذهن و قلبت آرام گیرند، دست تو و زه کمان در اختیار خداست. و اوست که می داند چه وقت و چگونه آن را رها کند، و رها می کند. در این انداختن، نه مسافت مهم است، نه کوچکی هدف. آنچه مهم است، نبود توست.
74- “وَ مَن یُؤمِن بِاللهِ یَهدِ قَلبَهُ”
(هر که به خدا ایمان آورَد، قلبش را هدایت می کند)
هدایتِ قلب، هدایت مقر فرماندهی وجود توست، هدایت مرکز قوای مُدرِکه ی توست. میخواهی قلبت هدایت یابد، چشم دلت به نور حقیقت روشن شود، راهش ایمان به خداست و جز این راهی نیست. زیرا خدا، خود “نور حیات و آگاهی” است. و هدایت فقط به واسطه ی این نور میسر است. “اِنَّ هُدَی اللهِ هُوَ الهُدی” ( هدایت واقعی، هدایت خداوند است). حتی به پیامبر(ص) می فرماید؛ “اِنَّک لا تَهدِی مَن اَحبَبتَ و لکِنَّ اللهَ یَهدِی مَن یَشاءُ وَ هُوَ اَعلَمُ بِالمُهتَدِینَ” ( اینطور نیست که تو هر که را دوست داشته باشی هدایت کنی، بلکه این خداست که هر که را بخواهد هدایت می کند زیرا او به ره یافتگان آگاه تر است!). و این اشاره به هدایتی خاص و ویژه نیز دارد. حکایت “نوری” است که عطا می گردد، چه خود می فرماید؛ “جَعَلناهُ نُوراً نَهدِی بِهِ مَن نَشاءُ مِن عِبادِنا” (و آن را نوری قرار دادیم که به واسطه ی آن هر کدام از بندگان مان را که بخواهیم هدایت می کنیم!) ای دوست، هر هدایتی جز هدایت الهی، انحراف است، بیراهه است، شوخی شیطان است. و بدان تمام انبیاء و اولیاء الهی (ع) که مُجری هدایت اند، مَجرای هدایت اند. و در واقع این نور خداست که از طریقشان عمل می کند.
75- “اُوفُوا بِعَهدِی”
(به عهدم وفا کنید!)
شاید بسیاری بگویند؛ چه عهدی؟! ما که یادمان نمی آید عهدی با خدا بسته باشیم! اما حقیقت آن است که بسته ایم، و چنان بسته ایم که تار و پود وجودمان از آن شکل گرفته است. ای دوست، فطرت الهی تو، همان عهد دیرین تو با خداست. تو را از فطرت خویش داده است تا خداگونه عمل کنی. پس آنگاه که بر اساس سرشت خداداده ات عمل کنی، به عهدت وفا کرده ای. و این مستلزم آن است که هویت های کاذب را کنار بزنی، خودِ حقیقی ات را بیابی، تا فطرت الهی ات را به ظهور رسانی. بدان که هر عهد دیگری ریشه از این عهد گرفته است. پس به فطرتت واقف شو و آن را به ظهور برسان. پیامبر (ص)، فطرتش قرآنی بود و همان را به ظهور رساند. تو فطرتت چیست، چه دانه ای در وجودت کاشته اند، همان را به ظهور رسان. این تمام داستان است صریح و روشن.
76- “اِنَّ اللهَ اشتَرَی مِنَ المؤمِنِینَ اَنفُسَهُم و اَموالَهُم”
(خداوند از اهل ایمان، جان و مال شان را خریدار است!)
اگر عاشق نیستی و نمی توانی چون عاشقان بی هیچ توقعی وجودت را تقدیم حق کنی، لااقل تاجر خوبی باش، چه خریداری بزرگ بر در ایستاده است. او هر آنچه را که خود به تو داده می خَرَد. آن هم با سود زیاد. عجب خالق کریم و بزرگواری! هم جان از اوست و هم مال، با این حال خریدار جان و مال خویش است. این نحو سخن گفتن، نشان از آن دارد که او عاشق بندگانش است. او می خواهد به هر بهانه ای که شده آنها را از خطرها محفوظ و از بهترین ها برخوردار کند. این است “ارحم الراحمین”.
روزی دوست سالکی که چندی ذهنش در گیر موجودات غیرارگانیک شده بود سراغم آمد. خوف آن داشت، نکند اسیر و دربند شود و یا در این مرحله از سلوکش چیزی را از کف بدهد که نباید. به او گفتم؛ این آیه ای است که اگر سالکی آن را خوب فهم کند، ترس از غیر، کلاً از وجودش زایل خواهد شد. وحشت تو بدان سبب است که هنوز به این آیه عمل نکرده ای و خود را به خداوند نفروخته ای! برای همین است که هنوز ترسِ از دست دادن ها در وجودت هست. آنکه خود را به تمامی به خدا فروخته باشد، آنکه مال خدا شده باشد، بی ترس می شود زیرا دگر چیزی ندارد که ترس از دست دادنش را داشته باشد. او همه چیزش را فروخته است. و این خداست که باید از مملوکاتش محافظت کند، و می کند. هم اکنون خود و تمام متعلقاتت را به خداوند بفروش، خودت را راحت کن، سبک کن، و آنگاه در امنیت کامل از هر عالَمی گذر کن. احدی نمی تواند به “مال الله” دست درازی کند، زیرا تاوان سنگینی دارد و نیروهای هر عالَمی این نکته را می دانند. موجوداتی که در طبقات زیر ذهنی بسر می برند، بدنبال شکار بی صاحب اند، زیرا خوب می دانند که دست درازی به “مال الله”، بسرعت قابل پیگیری است و عقوبت سنگین دارد. آن که خود را به خداوند بفروشد، مُهرِ بندگی رب العالمین بر او میخورد. و آن موجودات، مُهرِ پادشاه را می شناسند و نسبت به پیک او جسارت نمی کنند. سالک پیک اوست، امانت دار اوست. این نکته که گفتم تنها یکی از برکات خفیّه این آیه است. پس معطل نکن، تا دیر نشده، هم خودت و هم متعلقاتت را به خداوند بفروش، خود را خلع ید کن، ذهنت را آزاد کن و اندک انرژی ات را تکه پاره نکن. با نیّتی فی الحال بفروش به “یگانه”، که این برایت معامله ای سراسر سودآور است. و یادت باشد وقتی همه چیزت را به خداوند بفروشی، از آن پس دگر مالک نیستی، و نمی توانی چون گذشته تصرّف نفسانی داشته باشی. در این کیفیت، تو تنها یک کارگزار ساده برای خدا خواهی بود. یک پخش کننده ی بی منّت. اگر چه از منظر دنیوی هنوز مالک جلوه کنی.
77- “انداختن و اندوختن!”
مسیح (ع)، “انداختن” را پیشه کرد و زنده به آسمان عروج کرد “رَفَعَهُ اللهُ اِلَیهِ”. قارون “اندوختن” را پیشه کرد و زنده به قعر زمین فرو رفت “فَخَسَفنا بِهِ و بِدارِهِ الاَرضَ”. ای دوست، فرق انداختن تا اندوختن، از زمین تا آسمان است.
78- “و قَولِهِم اِنّا قَتَلنَا المَسِیحَ عِیسَی اِبنَ مَریَمَ رَسولَ اللهِ وَ ما قَتَلُوهُ و ما صَلَبُوهُ وَ لکِن شُبِّهَ لَهُم”
(و نیز بدان سبب که گفتند؛ ما “مسیح” عیسی پسر مریم پیامبر خدا را کشتیم. حال آنکه آنان مسیح را نکشتند و بر صلیب نکشیدند. بلکه امر بر آنها مشتبه شد!)
فرق است بین اسم مسیح با اسم عیسی. باید به این تفاوت دقت کرد. مسیح، آن روحِ مسح کننده است که مملو از روح القدس است. و عیسی اسم کالبدی است که در اختیار آن روح است. مسیح را نمی توان کشت و یا به صلیب کشید. مگر آن روح عظیم، کشته شدنی یا به صلیب کشیدنی است؟! پس قرآن دقیقاً درست می گوید. اما کالبد را میتوان به صلیب کشید، و از این منظر اناجیل هم درست می گویند و اختلافی ماهوی نیست. اگر به آیه شریفه دقت کنی، ابتدا اسم مسیح آمده است و بعد عیسی که “عطف بیان” است. این یعنی ضمیر “ه” در جمله “وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ” به مسیح بر می گردد زیرا آیه با آن آغاز گشته، و نه با کلمه ی عیسی که اسم کالبد مسیح است و در اینجا اسم دوم است. ای دوست بدان، در علم معانی، گفتن “مسیح عیسی” با گفتن “عیسی مسیح” متفاوت است و هر کدام به بار معنایی خود اشاره دارند. در اولی به روح آن کالبد اشاره می کنی، و در دومی به کالبد آن روح! نکته دیگر آنکه؛ هم اسلام و هم مسیحیت به زنده بودن او اذعان دارند. و همین “زنده بودن” کافیست. پس شایسته نیست که به اختلاف در برداشت ها دامن زد و چون اصحاب ذهن به بحث های ناکارآمد و نامفید پرداخت.
79- “یا اَیَّتُهَا النَّفسُ المُطمَئِنَّةُ ارجِعِی اِلَی رَبِّکِ”
(ای نفس آرامش یافته و تسلیم، اکنون بسوی ربّ ات باز گرد!)
“روح”، در جوار “بدن” قرار می گیرد تا “نفس” آدمی را بسازد. زیرا برای بازگشت به قلمرو حقیقی اش بدان نیازمند است. این “نفس” که میگویم بسیار مهم و حیاتی است. و در روند همین زندگی ساخته و پرداخته می گردد. جسمانیّةُ الحُدوث است و روحانیّةُ البَقاء. به واقع، عالَمِ واسط است و “خودیّت تو” را شکل می دهد. چه تو در هر عالَمی که باشی با آن شناخته می شوی. روح هنگامی که سیر نزولی می کند تا بدین جهان ثقیل و مادی برسد، بر مَرکبِ نَفخَه سوار است “نَفَختُ فِیهِ مِن رُوحِی”. اما هنگام عروج و بازگشت، بر مرکبِ نفس سوار است. پس تلاش می کند تا وقتی در این دنیاست، نفسی نیکو چون بُراق برای خود بسازد. اگر روح آدمی نتواند در اینجا که دارِ عمل است، مَرکبی “رام و تسلیم” بسازد، عروج خود را به مخاطره انداخته است. و چنانچه موفق شود، مراد از این زندگی و این هبوط و عروج، حاصل شده و ندای عاشقانه “یا ایتها النفس المطمئنه” به موقع تمام وجودش را فرا می گیرد. بدان که این ندا، اذن دخول به حوزه ی رُبُوبیّت است.
80- “کَلّا بَل رانَ عَلَی قُلُوبِهِم ما کانُوا یَکسِبُونَ”
(این چنین نیست که پنداشته اند، بلکه دستاوردشان حجاب قلبهاشان گشته است!)
عجب آیه زیبا و صریحی! آب پاکی را یکجا بر دست کسانی می ریزد که به دستاوردشان مغرور گشته و آن را نجات بخش پنداشته اند. اینطور نیست که پنداشته اند، چه از منظر الهی، حقیقت چیز دیگری است. “رین”، حجاب قلب است، “زنگاری” است که بر دل می نشیند. و این چنین زنگاری خاص کسانی است که خالی از ایمان به حقیقت اند. پس زدودن آن نیز جز با ایمان به “حقیقت محض” میسر نیست. آنکه خالی از این ایمان است، دستاوردش هر چه که باشد، زنگار قلب اوست. چنین کسی خیال می کند که کار نیک کرده است “و هُم یَحسَبُونَ اَنَّهُم یُحسِنُونَ صُنعَاً” (آنها خیال می کنند که دستاوردشان نیک است)! اینان هر چه که بیشتر کسب کنند، تا وقتی رام “حق” نباشند، در تاریکی بیشتری فرو خواهند رفت.
81- “وَ اِن یُرِیدُوا خِیانَتَکَ فَقَد خانُوا اللهَ مِن قَبل”
(اگر قصد خیانت به تو کنند بدان که پیش از این به خدا خیانت کرده اند!)
خیانت به خدا به چه معناست؟!
زشت ترین کار در هستی آن است که انسان به آن که به او اعتماد کرده، خیانت کند. خداوند به تو اعتماد کرده که حیاتِ انسانی را به تو داده و به سنگ و چوب نداده است. پس به او خیانت نکن، امانتش را، این حیات شگفت را، پاس بدار و همانگونه باش که شایسته ی آن است. با “حق” نبودن، به معنای هدر دادن زندگی، و خیانت به خداست. و نشانه ی با حق بودن، خوب و متعالی زندگی کردن است، چه خدا خود خوبترین است “وَ اللهُ خَیرٌ وَ اَبقَی”. وقتی خوب و متعالی زندگی کنی، به موهبتِ حیات خیانت نورزیده ای. زیرا دعوت خدا و رسولش جز به زندگی حقیقی نیست “لِما یُحیِیکُم”. آنها که بنوعی اهل خیانت اند، شک نکن که پیش از آن به خدا خیانت کرده اند، چه قداست حیات را به تباهی کشانده اند. و از همین روست که خیانت گناهی بسیار پلید و گاه غیر قابل بخشش است. ای دوست، خیانت به خدا، در واقع خیانت به خود است، یک خودزنی هلاکت بار و تن دادن به اضمحلال و تباهی است. با آنکه خیانت به خدا میتواند مصادیق بسیار داشته باشد اما همه در یک چیز مشترکند، همگی ریشه در نفس شیطانی دارند. پس زندگی گیر و خانمان براندازند.
82- “اِذ قالَ لَهُ رَبُّهُ اَسلِم قالَ اَسلَمتُ لِرَبِّ العالَمِینَ”
(آنگاه که ربّ ابراهیم به او گفت؛ تسلیم باش! ابراهیم گفت: تسلیم ربّ العالمین شدم!)
تمام عظمت ابراهیم(ع) در این آیه به لطیف ترین وجهی بیان شده است. دقت کن! ابراهیم نمی گوید؛ تسلیم چه چیز، برای چه، چگونه، یا برای رسیدن به کدام پاداش. چقدر پاداش. و کی پاداش. او حتی برای تسلیم شدنش شرط نمی گذارد. نمی گوید اگر موافق عقلم بود تسلیم می شوم، و اگر نبود تسلیمی در کار نیست. او “تسلیم بی قید و شرط” را در برابر پروردگار جهانیان می پذیرد. و نکته همین است. راز عظمت ابراهیم(ع) همینجاست. او آن به آن تسلیم است. ماجرا به ماجرا تسلیم است. در هر عالَم و وضعیتی که باشد تسلیم است. زیرا برگ برنده اش همین تسلیم بودن است. او به کل از اختیار خود دست شسته و ذهن بشری خود را به دور انداخته است. او در این تسلیم زندگی می کند، نفس می کشد و راضی است. و دقیقا از این روست که قهرمان توحید است و بالاترین مقام را دارد. قرآن به پیامبر(ص) می فرماید؛ “وَ اتَّبِع مِلَّةَ اِبراهِیمَ” (از آیین ابراهیم تبعیت کن). نه تنها به پیامبر(ص) که به همه اهل ایمان فرمان می دهد که چنین تبعیتی داشته باشند “وَ اتَّبِعُوا مِلَّةَ اِبراهِیمَ” (از آیین ابراهیم تبعیت کنید). چرا؟! زیرا “تسلیم”، همان راه بزرگ است. در میان راه های دیگر، شاهراه است. نرم و ساده و راحت است. یک رستگاری قطعی است. آرامش مطلق است. بشر ظلوم و جهول، خود را به آن زنده ی آگاهِ لایتناهی می سپارد. زیرا اوست که می داند، اوست که یگانه هادی حقیقی است. و آیین ابراهیم، همین یگانگی است “حَنِیفاً”. او یگانه بین، یگانه گو، یگانه اندیش و یگانه پرست است. او از کیفیت “یگانگی” خروج نمی کند، به وادی چندگانگی ها و کثرت فرو نمی رود. او توجه از غیر دوست بریده است. چنین کسی حتی در خطرناکترین موقعیت ها، از جبرئیل(ع) هم درخواست کمک نمی کند “اَمّا اِلَیکَ وَ لا”! و ابراهیم(ع) اینچنین است که “خلیل” خداست. و اینچنین است که تمام ادیان ابراهیمی افتخار می کنند که خود را به او منتسب کنند.
83- اِنَّکَ لَمَجنُونٌ”
(تو دیوانه ای!)
این اتهامی است که نه تنها به پیامبران که به سالکان واصِل نیز در طول تاریخ زده اند. و این خود نشانه ایست در سلوک! در سلوک، مرحله ای است که دیگران تو را دیوانه خواهند خواند. و این اتفاق افتادنی است. نباید بترسی، نباید شک کنی، نباید به عقب باز گردی، زیرا آنگاه که از رنگ دیگران فارغ شوی، آنگاه که باورهایشان را خردمندانه پشت سر بگذاری، آنگاه که دیگر جهان را چون آنان نبینی و چون آنان زندگی نکنی، نتیجه اش همین است. تو از منظر آنان دیوانه ای بیش نخواهی بود. یک سالک حق، آماده است تا روزی از این سخنان بارش کنند. زیرا سالک تا از این مرحله گذر نکند، واصِل نمی شود. چه تا وقتی که برایت مهم است که دیگران در باره ی تو چه فکر می کنند و چه می گویند، تا وقتی در اندیشه ی آنی که وجاهت دنیوی ات را نزد دیگران حفظ کنی، تا وقتی نظر دیگران برایت مهم تر از حقیقت است، تو هنوز از پوسته ی منیّت ات بیرون نیامده ای و از تاریکیها رهایی نیافته ای. ای دوست، اتهام جنون، خود یک نشانه ی نیک است. با این اتهام می فهمی که مسیر را درست آمده ای، و از رنگ دیگران فارغ گشته ای. زیرا حق، به رنگ هیچ کس نیست و در قداست خویش آزاد و رهاست. و تو سالکِ حقی. و بدان که سالکان راستین حق همواره با سه اتهام روبرو بوده اند؛ اتهام جنون (وَ یَقُولُونَ اِنَّهُ لَمَجنُونَ)، اتهام ساحری (اِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِیمٌ)، و اتهام فساد (اَ تَذَرُ مُوسی وَ قَومَهُ لِیُفسِدُوا فِی الارضِ). و چون در راه حق استقامت کردند هر سه این اتهامات به نفع شان تمام شد و میراث بزرگ و نجات بخش خویش را بر زمین باقی گذاشتند.
84- “وَ اذکُر رَبّکَ اِذا نَسِیتَ”
(ربّ ات را یاد کن، آنگاه که فراموش کردی!)
این آیه به چه معنایی اشاره دارد؟! اگر فراموش کنیم که دگر نمی توانیم به یاد آوریم، چون فراموش کرده ایم! مفعولِ فعل “نَسِیتَ” چیست؟! ای دوست، یاد ربّ آنگاه یاد است که تو غیر او را فراموش کرده باشی. ذکر ربّ وقتی ذکر است که تو از توجه به دیگران بریده باشی و جلوه گری های دنیا را پشت سر انداخته باشی. تو وقتی ربّ یگانه ات را به یاد می آوری که تمام معبودان دروغین را از وجودت بیرون انداخته باشی. وقتی همه ی این موهومات به فراموشی سپرده شوند، آنگاه است که ذکر ربّ، تجلّی یافته و تمام وجودت را پُر می سازد. وای دوست، در این ذکر واحد، تمام هستی نهفته است و چیزی گم نیست، چه تمام حقایق در آن یکجا حضور دارند.
و بدان که؛ برخی گویند که انسان از ریشه “اُنس” است، چون انس می گیرد. و برخی گویند از “نسیان” است چون فراموش می کند. و من گویم از هر دو نصیب دارد؛ زیرا یک سالک با “ربّ اش”، انس می گیرد و غیر آن را فراموش می کند. و انسان ناسپاس بالعکس عمل می کند، ربّ اش را فراموش می کند و با موهومات انس می گیرد.
85- “قَد شَغَفَها حُبّاً”
(قلبش مملو از عشق او شده است!)
می پرسند آیا در قرآن به عشق انسانی اشاره شده است؟! چرا نشده باشد! مگر عشق یعقوب(ع) به یوسف(ع)، جز عشق انسانی است؟! مگر عشق مادر مریم، به مریم (ع) جز عشق انسانی است؟! مگر عشق زلیخا به یوسف(ع)، جز عشق انسانی است؟! منتها نکته این است که این عشق باید به عشق “کل” منجر شود، که می شود. یعقوب، به عظمت امر خدا پی می برد و چشمانش به حقیقت بیش از پیش باز و بینا می شود. زیرا “رَوح الله” را نشانه می رود. مادر مریم، مریم را تقدیم خدا می کند، و با این تقدیم است که در واقع او را به دست می آورد “فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولِِ حَسَنِِ”. زیرا آنچه را که خدا از کسی بپذیرد او یک برنده ی واقعی است. زلیخا نیز قلب بیمارش شفا می یابد، چه اقرار به امّاره بودن نفس می کند و با این اقرار است که به نیکی از مرحله ی خواهش های نفسانی عبور می کند “وَ ما اُبَرِّئُ نَفسِی اِنَّ النَّفسَ لَاَمّارَةٌ بِالسُّوءِ اِلّا ما رَحِمَ رَبّی”. ای دوست، عشق انسانی آنگاه که به “عشق کل” منجر شود، آنگاه که آن را نشانه رود، نه تنها نیک است، که مقدمه ای لازم و ضروری است. چه اگر انسانها به یکدیگر عشق نورزند، کار جهان به پیش نمی رود. بدون شک، عشق ورزیدن همان حکمت بزرگ خداوندی است که شگفتیهای بسیار از آن مترتب می شود. در قصه ی یوسف(ع)، وجهی باطنی است که همه ی ماجراها در وجود آدمی اتفاق می افتند اما بدان که فهم همان وجه نیز از راه فهم ظاهر میسر است. گفته اند که کار عقل، کشف آیات است و کار دل، کشف صفات است و کار روح، کشف ذات. کشف آیات، عشق انسانی به بار می آورد و کشف صفات، عشق را از آلودگی های ظاهر می زداید و کشف ذات، عشق تو را به کل کامل نائل می کند.
86- “یَسئَلُونَکَ ماذا یُنفِقونَ قُلِ العَفوَ”
(از تو می پرسند چه چیز را انفاق کنیم، بگو؛ عفو را!)
هر گاه احساس سنگینی کردی، شروع به بخشش کن. چیزی را ببخش یا کسی را عفو کن. چه وقتی از چیزی دل بکنی و نیک بگذری، آن سنگینیِ طاقت فرسا از دلت زدوده می شود. امتحان کن. بدون تردید سنگینی و خفقان از قلبت برداشته می شود. ورود به حوزه ی شادابی، با بخشش امکانپذیر است. “عفو”، بخشش بلا عوض است، بی منّت و بی آزار. برخی عفو را در این آیه به مازاد مال ترجمه کرده اند، این معنایی اندک است و “عفو” فراتر از این تعبیرهاست. “عفو” تمامی لایه های آگاهی و حیات آدمی را در بر می گیرد. انفاق از نوع “عفو”، بخشش بدون انتظار است. تو توقع بازگشت آن را نداری و خود را طلبکار حس نمی کنی. چنین کیفیتی شبیه عشق ورزیدن است، عشق می ورزی بی آنکه در انتظار جوابش باشی. و دقیقاً از این روست که “عفو” آرامبخش و نشاط آور است. “عفو”، جریان زندگی است. بدان، آنها که همیشه با نشاط و سبک روح اند، بدون تردید از جمله کسانی اند که اهل انفاق به شیوه ی”عفو” اند. اینان براحتی دل می کَنَند و فراموش می کنند. و بالعکس مُمسکان را نظاره کن، همواره در برزخ ذهنی خویش گرفتار و چون کرم در میان داشته هاشان مدفون اند. اینان حتی اگر قطره ای از دستشان بچکد، روز و شب در فکر آنند که بازگشت آن، کی، چگونه و چقدر خواهد بود. یک ممسک، بیمار است، سالم و متعادل نیست. او بیماری روانی است و با مفهوم جریان داشتن بیگانه است. چنان زمخت و سنگین است که گویی سنگی بر سینه اش گذاشته اند و دستانش را غل و زنجیر کرده اند. و این بیماری هیچ درمانی ندارد، مگر آنکه از پوسته ی منیّت و حماقت خویش بدر آید و دل کَندَن را بیاموزد. که این نیز به سادگی میسر نیست مگر آنکه با مرگ یا جلوه ای از آن روبرو شود. ای دوست، مهم نیست که کم داری یا زیاد، چه داری یا نداری، مهم نفس بخشش و دل کندن است. در هر فرصتی “عفو” را تمرین کن، کاری کن که دل کندن، ملکه وجودت شود. عفو را عزیز و کارآمد بدان، چه اسم “عَفُوّ” که خود از زیباترین اسماء خداست ریشه در آن دارد. و اطمینان داشته باش تو با “عفو”، درمانده نخواهی شد. محال است آنکه به این آیه عمل کند، در بماند. او رو سوی غنی تر شدن دارد.
87- “اِنَّ اللهَ فالِقُ الحَبِّ وَ النَّوی یُخرِجُ الحَیَّ مِنَ المَیِّتِ”
(خداست که شکافنده ی دانه و هسته است و زنده را از مرده بیرون می کشد!)
هسته، پوسته ای سخت و ضخیم دارد. این وجه تمایز اصلی هسته با دانه است. پوسته ی سخت باید بشکند تا مغز لطیف بیرون آید و قابل استفاده شود. این پوسته ی سخت چون “کفر” عمل می کند، زیرا کفر، به معنای پوشاننده است. و از این روست که در احادیث وارده، هسته را به کافر تشبیه کرده اند و دانه را به مؤمن. پس کافران از این منظر همان قشرپرستان هستند که اجازه دسترسی به مغز هسته را نمی دهند. آن را پوشانده اند، نه خود می خورند و نه به دیگران می دهند. لذا “نوی” از “ناء” به مفهوم بُعد و دور بودن و دور کردن نیز معنا می دهد. این پوسته، این قشر سخت، مطلقاً بد نیست زیرا بی آنکه بداند دوره ای از مغز، محافظت می کند. و این از خدمات پوسته ای است که چون کفر عمل می کند. این در علم باطن به آن معناست که گاه قرار است از بطن کافری که به مثابه ی “مرده” است، مؤمنی که به مثابه ی “زنده” است، ظهور کند. یعنی نوری از ظلمت، برون زند “یُخرِجُ الحَیَّ مِنَ المَیِّتِ”. این قشر سخت، به دور مغزِ دانه همیشه باقی نمی ماند، چه تقدیر ازلی این است که در پایان هر دوره که مغز میرسد، پوسته شکسته شود تا مغز دانه قابل استفاده گردد. برای همین است که آیه می فرماید؛ “خداست که شکافنده ی دانه و هسته است!” این روند مغز را از پوسته به در آوردن، همچون دریافتِ حقایق از ظواهر است که ادامه ی حیات حقیقی بدان وابسته است. مغز خوران، از آنجا که حیات و بالندگی ببار می آورند، نمی توانند پوست خور باشند. زیرا خداوند مزاجشان را برای این کار نساخته است. پس همواره غذای خود را می طلبند. و هر کس باید به طعام خویش بنگرد. “فَلیَنظُرِ الانسانُ اِلَی طَعامِهِ”. در کافی ج ۴ حدیثی از امام صادق(ع) در باب ظاهر و باطن قرآن وارد آمده، که در این باب قابل ذکر است. ایشان در جواب “ذَریح محاربی” یکی از شاگردان خاص خود که از معنای آیه ی “لیَقضُوا تَفَثَهُم” (آلودگی را از خود بزدایند) پرسیده بود؛ فرمودند؛ آن به معنای “لقاءُ الامام” (دیدار امام) است. و هنگامی که شخص دیگری نزدشان آمد و از معنای همین آیه پرسید، فرمودند؛ به معنای آن است که موی شارب ات را کوتاه کنی و ناخن ات را بگیری! شخص که از جواب قبلی امام به “ذَریح محاربی” آگاه بود، گفت: اما “ذَریح” از قول شما گفته است که آن به معنای “دیدار امام” است! امام صادق(ع) فرمودند؛ هم ذریح راست گفته و هم تو راست می گویی! بدان که قرآن ظاهری و باطنی دارد، و چه کسی میتواند آن معانی را که به “ذریح” گفتم تاب بیاورد!”
88- “یَستَخفُونَ مِن النّاسِ وَ لا یَستَخفُونَ مِن اللهِ وَ هُوَ مَعَهُم”
(از مردم می ترسند و از خدا نمی ترسند! حال آنکه او با آنهاست!)
ترس از مردم، از خود بیگانگی می آورد. زندگی گیر و بیماری زاست. ترس از اینکه مردم راجع به تو چه فکر می کنند، چه می گویند، از اولین موانع وصل است. و یک سالک باید آن را شجاعانه پشت سر گذارد، تا خودش شود، تا رنگ خود بگیرد و روی پای خود بایستد. ترس از مردم، از آنِ سیاست بازان و شیفتگان قدرت است. زیرا آنها به توجه مردمان نیازمندند و از اینکه تاییدشان کنند و مطیع شان باشند، بهره های دنیوی می برند. یک سالک از این ورطه ها گذشته است و جز از خالق متعال از کس دیگرش ترس نیست. زیرا او برای خوشایند دیگران زندگی نمی کند، او راه خود و سلوک خود را دارد. و دقیقاً از این روست که اصیل ترین خدمتگزار خداوند در خدمت رسانی به مردم است. یک سالک آنگاه که از وادی ترس از مردمان گذشته باشد، در هر موقفی می تواند به راحتی و صادقانه با آنها روبرو شود، و حرفش را بزند و لو از تاییدشان بی بهره باشد. او در خدمت مردمان هست اما در خدمت دلخوش کردنشان و فریب شان نیست. زیرا یک سالکِ تسلیم شده، تابع حقیقت است و جز از “حق تعالی” که با اوست، خوفی ندارد. پس دیگران چه برایش هورا بکشند و چه تحقیرش کنند، هر دو برایش یکسان است.
89- هر کس اهل چیزی است، حتی خدا!
یکی اهل حماقت است، یکی اهل ستم است، یکی اهل جمع کردن است، یکی اهل قدرت است، یکی اهل فسق و فجور است، یکی اهل علم است، یکی اهل خدمت است، … و خدا، اهل تقوی و مغفرت است “هُوَ اَهلُ التَّقوَی وَ اَهلُ المَغفِرَةِ”. اگر خداوند خویشتن داری نکند، دنیا به طرفة العینی بر چیده خواهد شد. زیرا فسادی که بشر در زمین و دریاها به راه انداخته، عاقبتش جز این نخواهد بود “ظَهَرَ الفَسادُ فِی البَرِّ وَ البَحرِ بِما کَسَبَت اَیدِی النّاسِ”. اما این خدای صبور و خویشتن دار، این خدای مصلح و ستار، می آمرزد، و باز فرصت می دهد تا آنکه “اهل رشد” است به نیکی از این مرحله از حیات جهش کند. زیرا خداوند اهل مغفرت نیز هست. بارزترین اثر این تقوا و مغفرت الهی را میتوانی در داستان یونس (ع) بیابی، آنگاه که اهل شهرش را وعده ی عذاب داد و خود بر کشتی سوار شد و رفت، اما خداوند اهل آن شهر را بجای مجازات مورد مغفرت قرار داد و اجازه داد تا مدتی معین از فرصت زندگی بهره مند باشند. این نکته به ما می آموزد که هیچگاه از این خدای بخشنده و مهربان نباید قطع امید نمود، حتی در سخت ترین شرایط و بدترین تنگناها. نکته ی دیگر اینکه خداوند، اهل تقوا بودنش را در کنار اهل مغفرت بودنش آورده است! آنکه اهل تقواست، چیزی نمی خواهد، منفعتی ندارد، بدنبال خواهش نفسانی نیست، و دقیقاً چنین کسی است که میتواند، خالصانه ببخشد و در گذرد. این بدان معناست که این گذشت و مغفرت، “برای” چیزی نیست، “برای” منفعتی نیست، اصلاً “برای” ندارد. فَیَضان ذاتِ مملو از عشق اوست. همچون گلی است که چه کسی باشد چه نباشد، عطر خود را دارد.
90- “اِنَّ رَبّی عَلَی صِراطِِ مُّستَقِیمِِ”
(ربّ من، بر صراط مستقیم است!)
“ربّ” نیز خود بر “صراط مستقیم” است. او را در راهِ دیگر نمی توانی بیابی. و دقیقاً از این روست که ما را به صراط مستقیم دعوت می کند. و یادمان می دهد تا به دعا بخواهیم “اهدنا الصراط المستقیم”. زیرا تنها در این “راه” است که تو با نیکی او را ملاقات خواهی کرد. و صراط، راهی آن بیرون نیست، هر راهی نیست، صراط، راهِ زنده را گویند، راهی که نَفَس می زند. صراط، وجود زنده ی “انسان کامل” است. اوست که راه می نماید و حق را متجلّی می کند. چه اوست که تماماً در اختیار ربّ است و راه شده است. و انسان زنده، راهنمای زنده و انرژی زنده می خواهد. و آن انسان کامل است، و زمین هیچگاه از او خالی نبوده است. چنین انسانی پخش کننده ی فیض الهی به همه ی مخلوقات خداست. رابطی اصیل و کارآمد بین عالَم مجرّد و عالَم مُرکّب است. و به بیان حُکَما، واسطی میان “عالَم معقول” و “عالَم محسوس” است. این انسان نورانی، خود “راه” است و وصل به “حقیقت” از طریق اوست که میسر می شود. و بدان، آن ندای علی(ع) که فرمود؛ “اَنَا الصِّراطُ المُستَقِیمُ” ( منم صراط مستقیم)، ما را صراحتاً به مفهومی زنده هدایت می کند. وقتی این نکته بدانی و با ایمانی خالصانه، هدایت به صراط مستقیم را طلب کنی، بدون تردید آن را دریافت خواهی کرد و از مواهبش چه در غیب و چه در حضور بهره مند خواهی شد، و چه بسا تا زنده ای، انسان کامل زنده را “لقاء” کنی. و بدان آن کس هدایت به صراط مستقیم شده است که رو سوی “انسان کامل” دارد و جز نیل به آن کیفیت ارضایش نمی کند.
91- “لا تَقرَبا هذهِ الشَّجَرَةَ”
(به این شجره نزدیک نشوید!)
“شجره” پیش از آنکه به معنای درخت باشد، در معنای اصلی اش، ریشه “مشاجره” است. و از آنجا به آن درخت گویند که درخت با آنکه یک تنه دارد، شاخه هایش هر کدام چون شجره ای به خلاف یکدیگر از هر سو به مسیری رفته اند. انسان نیز اصل شجره است. دارای وجودی واحد، اما برخوردار از اشجار مختلف یعنی وجوهی متضاد است. مشاجرات درونی که در وجود او بر قرار می شود، به سبب همین اشجار مختلفه یعنی همین وجوه بعضاً متضاد است. خطرناکترین و سمی ترین این اشجار، ذهن تاریک اندیش بشری اوست. این شجره است که همواره او را از بهشت امن الهی بیرون آورده و باز و باز بیرون می آورد. این همان درختی است که وسوسه ی شناخت نیک و بد را دامن می زند و با ایجاد تضاد، دردسر ساز و خانمان برانداز است. همان است که هواخواهِ دانش، از راه تضادها و اختلاف هاست. زیرا ذهن، “شهود” را نمی فهمد، “آگاهی زنده” را نمی داند چیست، و با مفهوم وصل به “حال” بیگانه است. او هیچ تصوری از فرا زمان ندارد. او فکر و خیال را دوست دارد، گذشته را نشخوار کردن و آرزوپروری را می ستاید. این شجره کارش همین است. اهل زندگی واقعی نیست. اهل موهومات است. برای همین است که ظرف چند ساعت، آدم را از کیفیت بهشتی، به هبوطِ “ظَلُومٌ جَهُولٌ” می کشاند. از این منظر، این همان شیطان پر منیّتی است که با وسوسه هر کسی را از کیفیت “تسلیم” و “تفویض امر” بدر می آورد و در سرزمین تاریکیها و سختی ها آواره اش می کند.
92- “لَها سَبعَةُ اَبوابِِ”
(دوزخ هفت در دارد!)
هفت حس از مجموعه حواس ظاهری و باطنی، قوای مُدرِکه تو اَند. یعنی آدمی، اطلاعات و دریافت هایش را از طریق آنها بدست می آورد. از این منظر هر کدام از آنها با توجه به نوع عملکردشان، یا دری است به کیفیت جهنمی، و یا دری به کیفیت بهشتی است. حس های از تعادل خارج شده و بیمار و شرطی شده، زمینه های ورود به وضعیت های سخت و آتشین اند. و حس های تطهیر شده و سالم و متعادل، زمینه های ورود به کیفیت نشاط و آرامش حقیقی اند. آنگاه که پنج حس ظاهریِ “بویایی”، “چشایی”، “لامسه”، “شنوایی” و “بینایی”، و نیز دو حس باطنیِ قوای “فکر” و “خیال”، در خدمت غضب و شهوت آدمی باشند، هر هفت تای آنها درهای ورود به کیفیت ناری اند. یعنی وضعیت حیات را بر انسان سخت تر و دشوارتر می کنند. این حس ها با به زیر سلطه درآمدن توسط قوای خشم و شهوت، به مرور از تعادل خارج شده و بیمار گشته، و از آن پس اطلاعات غلط به انسان مخابره می کنند. اطلاعات غلط منجر به تصمیم گیری های غلط شده، و نتیجه ی چنین روندی، چیزی جز استقرار در موقعیت عذاب نخواهد بود. و اما چنانچه حس ها، تطهیر شده باشند و در خدمت “خِرَد آدمی” قرار گیرند، همانها درهای بهشت خواهند بود. یعنی باعث نیل به آرامش و نشاط حقیقی اند. و آنچه را از آگاهیهای مختلف به تو مخابره کنند، قابل اعتماد خواهد بود. این درهای هفتگانه که به واقع مبادی ورود آگاهی اند، همواره بر روی آدم زنده باز اَند. لیکن این نکته که انسان به کدامیک از کیفیت “ناری” یا “نوری” نائل شود، بستگی به نوع عملکردش دارد. پس همواره این نگاه و اندیشه و عملکرد خود توست، که عاقبتت را رقم میزند. اما کیفیت بهشتی، یک باب دیگر دارد که خاص اوست و آن درِ “قلب” است. پس درهای بهشت را هشتگانه گفته اند. هفت تای آن مشترک است و یکی خاص خودش. باب قلب، بر نفس پرستان همواره بسته است، زیرا قلب، عرشِ خدای رحمن است و جز بر “مُخلَصین” گشوده نمی شود. این کسان آگاهی های شهودی خود را از این کیفیت دریافت کرده و همواره با همین کیفیت بهشتی مانوس اند.
اما این “سبعة ابواب”، به معنای اسراری دیگری را نیز اشاره دارد، و آن این است که برای سالک واصِلی که جز خواهان خدا نیست، تمامی “افلاک هفتگانه” با همه ی عظمت شان، بیش از دوزخی بازدارنده نیست.
93- “وَ اللهُ یَعلَمُ اَسرارَهُم”
(و خداست که اسرارشان را می داند)
تمام ارزش آدمی به سرّ اوست. و سرّ او، خلاصه و چکیده ی وجود اوست که نزد “حق” است. چون دانه ای است نهان که تنها خداوند از آن با خبر است. اما این آیه به اسرار اشاره دارد. معلوم است که سرّهای دیگری نیز در کار است. بزرگان سه نوع سرّ را قائل شده اند؛ یکی آن سرّ است که بنده در راز و نیازش با حق دارد و بندگان دیگر از آن بی خبر اند. دوم آن سرّ است که حتی از فرشتگان نیز نهان است، و آن کشف حقایقی است که بر قلب بنده پدیدار می شود. و سوم آن سرّ است که حتی خود بنده نیز از آن خبر ندارد، و آن استغراق در همراهی با حق است به سبب فنای ذهن. او در این کیفیت، فقط در اختیار حق است، و تمام لذتش همین در اختیار بودن است. پس دگر، سؤالاتِ؛ اسرار چه هستند، و کجایند، و چقدر اند، و به چه کارند، برایش مطرح نیستند. زیرا او اصل را دارد و همین اصل، او را کافیست. آدمی در اسرار پیچیده شده است. این زندگی خود سرّ است، آمد و رفت ما، سرّ است، حرکت افلاک، سرّ است، هر موجودی خود سرّی بزرگ است، اینکه هر لحظه کجاییم و که ایم و برای چه ایم، سرّ است. اینکه هر کدام از ما چیزی را به ظهور می رسانیم که در وجودمان نهفته است، سرّ است. ای دوست، اسرار برای ذهن قابل رمزگشایی نیست، پذیرفتنی است. چون به زیر باران رفتن است، و از ریزش شان تَر شدن است. در سکوت، برخوردار گشتن است. اسرار فهمیدنی نیست، دریافت کردنی است. و این تنها اوست که می داند.
94- “وَ حَمَلَهَا الاِنسانُ اِنَّهُ کانَ ظَلُومَاً جَهُولاً”
(و امانت الهی را انسان پذیرفت زیرا او ستمکار و نادان است!)
بسیاری تصور کرده اند که این “ظَلومٌ جَهُولٌ” که قرآن به انسان نسبت می دهد، تحقیر و توبیخ اوست. اینطور به نظر نمی رسد. و اتفاقاً بیشتر به تمجید و تعریف شبیه تر است. آخر چگونه می شود خدای دانا و مهربان، به کسی که امانت او را بر دوش می کشد، اهانت کند؟! پس دقت کن! هیچکدام از مخلوقات خداوند، امانت الهی اش را که مَظهریّت او بر زمین است نپذیرفتند. زیرا هیچکدام نمی توانستند نفس خود را رها کنند و از غیر بِبُرند. چه این خلاف کینونیّت شان بود. این کار، ظرفیتی شگرف می طلبید. کسی که بتواند از خویش و از غیر بگذرد. و چنین چیزی در خور ظرفیت انسانی بود که میتوانست به نفس خود ستم کند، آن را دور بیندازد، و به هر آنچه غیر حق است، جاهل و بی توجه شود. این یعنی، از پوسته ی منیّت خویش بدر آمدن! جلوه آرایی ها را به هیچ گرفتن! یک بی تعلّقی محض! و این شجاعت میخواهد. کار هر کسی نیست و تنها از چنین انسانی بر می آید. برگ برنده ی این انسانِ امانت دار همین است که “ظالِمٌ لِنَفسِه” است و “جاهل به غیر”. او اینچنین مَظهریّت و خداگونگی خویش را با حذف بی ترحّم من، و جهل به غیر حق، پاس میدارد. او از اختیار خود دست می شوید و توجه از غیر بر می گیرد. و این تنها اوست که از میان انبوه مخلوقات، توانایی این کار را دارد. او آگاهانه با نبود خود، بود حق را پاس می دارد. و این میسر نمی شود جز به همان دور انداختنِ من و بریدن توجه از غیر. ای دوست، این نوع از ظلومی و جهولی، دو بال پرواز اوست. این امانت داری، این خداگونگی، کار ذهنِ منیّت ساز او نیست. ذهن، توان و قابلیّت این مَظهریّت را ندارد. اما روح آدمی دارد. پس در الوهیّت خویش سکنا می گزیند. و با “تسلیم و تفویض”، مجرای حق می شود و خدمتگزاری راستین و بی توقع برای مخلوقات خداوند می گردد.
95- “تَحسَبُهُم اَیقاظاً وَ هُم رُقُودٌ”
(آنها را بیدار می پنداری، حال آنکه در خواب اند!)
این خواب اصحاب کهف، خواب عادی نیست، نه ظاهرش عادی است و نه ماهیتِ آن. چه خود صریحاً می فرماید؛ “تو آنها را بیدار تصور می کنی”! در “بی خودی” ساکن شدن، به بی ذهنیِ کامل رفتن، مقدمه ی ورود به عوالم دیگر و یا لایه های آگاهی برتر است. چه بسا چشمان بازند، اما ذهنی در کار نیست. وضعیتی کاملاً غیر معمول است. برای همین است که در ادامه می فرماید؛ اگر آنها را می دیدی از ترس پا به فرار میگذاشتی! لذا قرآن، برای شان کلمه ی “نَوم” (خواب) را که معمول است، بکار نمی بَرَد، بلکه از کلمه ی “رُقُود” استفاده می کند. زیرا این به واقع خواب نیست، از محدوده ی این عالَم کَنده شدن و به لایتناهی رفتن است. آنگاه که عالَم ذهنِ محدود را پشت سر بگذاری، به عوالمِ فراذهنیِ نامحدود وارد گشته ای. این چنین کیفیتی از دیرباز برای حُکمای الهی آشنا بوده است. از سنگ نوشته هایی که امروزه در غارهای “وِلیا” یا “اِلیا” در جنوب ایتالیا کشف شده، دریافته اند که حکیم “پارمیندس” و شاگردانش از این شیوه برای جذب آگاهی لطیف و برخورداری از حیات ناب، بهره می بردند. وقتی سالکی در چنین وضعیتی قرار می گیرد، کسان دیگری مراقب کالبد جسمی او هستند و گاه سالک را از این دنده به آن دنده می کنند تا جریان خونش متوقف نشود. این چنین خوابی، یا بهتر بگویم اینچنین سیری میتواند در محدوده زمانهای کوتاه یا بلند بطول بینجامد. و این بستگی به قدرت حکیمی دارد که خداوند اذن این کار را به او داده است. و از آنجا که در این کیفیت، ذهنی نیست، کالبد فرسوده نمی شود. سالک، آگاهی و انرژی مورد نیازش را از جهان لطیفی که به آن سفر کرده دریافت می نماید و آنگاه که در حال بازگشت به وضعیت معمول است، میتواند اصحاب خود را از آگاهی های دریافتی اش مطلع کند. نکته دیگر آنکه چون زمان عالَم های درهم تنیده شده با یکدیگر متفاوت است، مثلاً یک روز در عالَم رُبُوبیّت، به قول قرآن، هزار سال این عالَم حساب می شود “اِنَّ یَومَاً عِندَ رَبِّکَ کَاَلفِ سَنَةِِ مِمّا تَعُدُّون”َ ( یک روز نزد پروردگارت، چون هزار سال شماست)، بدیهی است آن که بتواند حتی کسری از ثانیه را در عالَم رُبُوبیّت بگذراند، چه زمان طولانی در زمین گذشته است. نمونه دیگر از این خواب های مرگ گونه و شگفت که باعث خروج فرد از زمانهای عادی می شود، در سوره بقره عنوان شده است؛ آنجا که خداوند، جان یکی از انبیاء را گرفت و او یکصد سال مرده بود، و آنگاه که خداوند دوباره او را به حالت اولش بازگرداند، تصور می کرد که چند ساعتی بیشتر در خواب نبوده است! “فَاَماتَهُ اللهُ مِائةَ عامِِ ثُمَّ بَعَثَهُ قالَ کَم لَبِثتَ قالَ لَبِثتُ یَوماً اَو بَعضَ یَومِِ”.
96- “حم عسق”
چه کنم که در این آیات جز تبلور عشقی گرم و سوزان نمی بینم! “حم” گرمای “عشق” زنده است، چه معنای حروف “حم”، ریشه در گرمایی دارد که از ذات بر آمده است. ذاتی که سرشار از عشق و رحمت است. آیات خدا اینگونه بر دل افکنده می شوند. شور به پا می کنند و غفلت را به آتش می کشانند و وصال را به یاد می آورند “کَذلکَ یُوحِی اِلَیکَ وَ اِلَی الَّذِینَ مِن قَبلِکَ” (ما اینگونه بر تو و بر کسان پیش از تو وحی کنیم)! کار دین خدا با عشق و رحمت است و جز با عشق و رحمت سامان نمی گیرد. و عشق، حق است، اصل است، چیزی عَرَضی نیست. این حروف مقطعه، با “ح” آغاز می شود و به “ق” ختم می گردد. ظهور این “حق” جاودان در مَظهری به نام انسان، تمام داستان است. فلسفه ی وجودی دین و مفهوم هدایت است. شور عشق، سالک را از خود بدر می آورد و در “حق”ی که از هر سو فرایش گرفته فنا می کند و در وجه خویش، بقایش می بخشد “کُلُّ شَیءِِ هالِکٌ اِلّا وَجهَهُ”. و این واقعه سالکانه چنان پر شور و عظیم است که نزدیک است آسمان با تمام وسعتش از هم شکافته گردد “یَکادُ یَتَفَطَّرنَ السَّماء”. چه زمین و آسمان نیک می دانند؛ هیچ پدیده ای جز “انسان کامل”، تاب و توان این مَظهریّت تام را ندارد. ای دوست، این سوره ی عاشقان است. مفاهیمی که در بطن تک تک آیات آن نهفته است همین معنا را فریاد می زند. و بدان، آن که قدر عشق الهی را نداند، به قول امام صادق (ع)؛ خداوند او را دچار محبت غیرش می کند “فَاَذاقَهَا اللهُ حُبَّ غَیرِهِ”.
97- “اِن کُنتُم تُحِبُّونَ اللهَ فَاتَّبِعُونِی یُحبِبکُم اللهُ”
(اگر خدا را دوست دارید از من تبعیّت کنید تا خدا نیز شما را دوست بدارد!)
چنین سخنی را، آن هم به این وضوح و روشنی، تنها کسی میتواند براستی اعلان کند، که واصِل به “حق” است. تماماً در اختیار حق است، بی منیّت است، صاحب رسالت است و سرشار از عشق به مخلوقات خداست. در یک کلام “رحمة للعالمین” است. اطمینان دارم که چنین ادعایی از زبان هر کسی جز واصلین به حق، یک ادعای مصیبت ساز و خانمان برانداز است. ظَهر و بَطن این آیه سخنش از محبت است، و آن تبعیت، “محبت” را دوطرفه می کند. انسان کامل، واصِل به حق، آن است که دوستداران خداوند را به او متصل می کند و آنها را از آن عشق لایزال سرریز می نماید. این حکایت قدرت طلبی نیست، حکایت عشق است. راهبرد به سوی معشوق است. ترویج عملی محبت و گذشت است. در این آیه شریفه، خشونت و سفاهت، کمترین جایگاهی ندارد.
98- “یا اَیُّها الَّذِینَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذینَ یَلُونَکُم مِنَ الکُفّارِ”
(ای اهل ایمان، با کافرانی که نزدیک شمایند، قِتال کنید!)
ای دوست، آن کافری که نزدیک توست، نفسِ توست که در جنب توست. “اَعدَی عَدُوِّکَ نَفسُکَ الَّتِی بَینَ جَنبَیکَ” بدترین دشمن تو، همان نفس، همان منیّتی است که در وجود خود توست! هیچ شکی ندارم که تمامی آیاتی که در قرآن کریم در مورد جنگ و قِتال است، بدون استثناء، ابتدا تبیین مبارزه با نیروهای مخرّب نفس آدمی است. چه قرآن، کتاب سلوک است. راهنمای سالک، نه فقط برای این عالَم، که برای تمامی عوالم هفتگانه روح است [که شرحش را در کتاب “هفت عمق آگاهی” داده ام]. قرآن، هادیِ سیر بسوی خداست. و موانع بازدارنده ی این سیر، نیروهای نفس اَمارّه اند که وجودمان را تباه کرده اند و از هر دری بر ما شبیخون می زنند. آنها ما را از وصال به حق، از تسلیم محض، از عشق ورزی به مخلوقات خدا، بازداشته اند. ما را خودخواه کرده و از حقیقت دور نموده اند. نیروهای مخرّب نفس شیطانی، از راههای مختلف در وجودمان وُول می زنند. طمع، حسد، جاه طلبی، قدرت پرستی، تکبر، جهل، حماقت، خود را مُحِق تصور کردن و دیگران را باطل انگاشتن، خود را بهشتی دیدن و غیر را جهنمی پنداشتن، فریب، دروغ، ریاکاری، منفعت طلبی، وسوسه ها، خواستن ها و آرزوپروری ها، اینها و جز اینها، همه و همه همان مصادیق کفر و شرک و نفاق اند که عمری در وجود آدمی جاخوش کرده اند. این حدیث پیامبر(ص) را هیچگاه فراموش نکن که تفسیر ناب آیه است “اَعدَی عَدُوِّکَ نَفسُکَ الَّتی بَینَ جَنبَیکَ” (بدترین دشمنانت همان است که در وجود خود توست!). این نفس، همان کافر نزدیکی است که باید آن را با مبارزه ای سالکانه از وجودمان بی ترحم بیرون بیندازیم. چه تا مردمان جهان، دست اند کار این مهم نشوند، هیچگاه روی صلح و آرامش نخواهند دید. جهاد در قرآن، از خود سالک شروع می شود. اصلاح، ابتدا در درون اتفاق می افتد، آنجا گُل می دهد، و آنگاه است که رائحه اش جهان را در بر می گیرد. حرف از اصلاحِ بیرون، بی آنکه اصلاحِ درون مورد توجه باشد، یک حُقّه ی کثیف شیطانی است. اِفساد است، اِصلاح نیست. ریا و نفاق به بار می آورد. چنین کاری مثل آن است که بیرونِ ظرفی را مرتب بشویی در حالیکه درونش مملو از زهر و چرک و خونابه است. ای دوست، اگر بیرون بد است، درون ما بد است، زیرا بیرون چیزی جز تجلّی درون نیست. یک سالک قرآنی، پیش از هر چیز، جنگ و قِتالش با اوصاف و نیروهای مخرّب نفسانی خودش است. او با فتح درون خویش، اصلاحِ آنچه برون است را سبب می شود. و این در واقع آغاز سلوک و یک تطهیر عملی است.
99- القارِعَةُ مَا القارعَةُ و ما اَدراکَ مَا القارِعَة
(آن کوبنده ی ویرانگر! چیست آن کوبنده ی ویرانگر؟! و تو چه دانی که کوبنده ی ویرانگر کدام است!)
انسان فکر می کند که می داند، که هستی را می شناسد، که از حقایق با خبر است و مفهوم زندگی را درک کرده است. وقتی که قارعه ای بیاید و ساختار ذهنی چنین انسانی را ویران کند، خواهد دانست که آنچه را حقیقت می پنداشته، و عمری به آن دل بسته، چیزی جز توهّمی نبوده است. آن که این اتفاق برایش بیفتد، دگر این جهان، جهان قبلی نخواهد بود، کوهها را چون پشم زده، خواهد یافت، و مردم را چون پروانه هایی ترسان و پراکنده! زیرا “قارعه”، نگاهت را تغییر می دهد و تو را از خواب غفلت می پرانَد. پس جهان چهره ی حقیقی اش را به تو نشان خواهد داد. ای دوست، قارعه موجودی زنده است، همان است که ساختار ذهنی ات را بهم می ریزد و نگاهِ پیشین ات را می گیرد، و تو را به جهان ناشناخته ها پرتاب می کند. برای بسیاری چنین اتفاقی پس از مرگ رخ خواهد داد، اما برای سالکان حق، از همینجا رخ دادنی است. زیرا آنها موت شان را همینجا حاصل می کنند. و آن گاه است که هر کس با دستاورد حقیقی اش روبرو می شود، زیرا آن قارعه، چشمانشان را تیزبین کرده است، حباب ذهنی شان را شکسته است، همه توصیفاتشان را بر باد داده و از پوسته حماقت و جهالت بیرونشان کشانده است. در چنین واقعه ای، خوشا بحال آنان که بی تعلّق اند و ذرّه ای حُبّ دنیا در دلشان نیست. زیرا قارعه، برایشان یک نعمت تمام است. زنگ رهایی است.
100- “ق و القُرآنِ المَجِیدِ”
(ق قسم به قرآن مجید!)
“ق”، قاف است. “صد” است. از همه بلندتر، ایستاده بر فراز. بر قلّه ی حیات و آگاهی، و چیره بر مادون. “ق”، اسمی از اَسماء الهی، و اشاره به “زنده” است. و زنده ی حقیقی همان “انسان کامل” است. او کسی است که “نود و نه” اسم زیبا را دریافته و اکنون با “اسم جامع”، بر “قلّه” جای گرفته است. “ق”، وجهی دارد چون وجه انسان اما “قلب” ش از جنس ملائکه است. او در “قُربِ” عرش رحمن است، “قادر” بر نفس خویش و “قاهر” بر خلایق است. چنین واصِل کاملی، تمامی اَسماءُ الحُسنی چون نهرهایی جوشان در وجودش جریان دارند. او واصِل به فطرت الهی خویش است. “ق” است و از این بلندتر نیست. اینجا منتهای سیر “الی الله” است و آنچه بعد از این است سیر “فی الله” است. او “قرآن زنده” را در هستیِ وجودش یافته است. با “کلام زنده” سخن می گوید، و بر “کتاب زنده” می نگرد. و همین کتاب، او را به معادش می رساند “وَ الَّذِی فَرَضَ عَلَیکَ القُرآنَ لَرادُّکَ اِلَی مَعادِِ” (همان که قرآن را بر تو فرض نمود، تو را به معادت می رساند!). چه این قرآن، پیش از آنکه جوهری بر روی کاغذ باشد، اشاره به کتاب هستی است، کتاب جامع، کتابی که جریان دارد و ماجرا می سازد و همواره بر مادون خود مسلط است. این کتاب زنده بر نفس انسان کامل نگاشته شده است، جوهره ی فطرت اوست، چیزی جدا نیست، خُلقِ اوست. در این کتاب زنده، چیزی از قلم نیفتاده است. همه حضور دارند، کسی و چیزی غایب نیست. برای همین است که چنین قطبی، چنین انسان کاملی، تمامی پدیده ها -چه بدانند و چه ندانند- مسخَّر اویند “سَخَّرَ لَکُم ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الاَرضِ”. اینجا، نود و نه، با آن فرید یگانه، صد شده است. او به خود متعالی اش، به آن ناشناختنیِ نادیدنی، واصِل گشته است. پس چیزی کم ندارد، چه “حَسبِیَ اللهُ” (خدا مرا کافیست)، به نیکی محقق گشته است.
101- “فَمَن تَبِعَنِی فَاِنَّهُ مِنِّی”
(آن که از من تبعیّت کند، از من است)
این کلام ابراهیم(ع) در قرآن، بیان یک قاعده ی مهم و حیاتی است. آدمی چه بداند چه نداند، از هر که تبعیّت کند، از آنِ اوست. و با همو محشور می شود. پس مراقب باش که از که پیروی می کنی، که را دوست داری، و تسلیم که ای. یک سالک باید بداند که در خدمت کدام اندیشه است و بر راه که قدم می گذارد. از آن پیروی کن، که تو را آزاد می کند. “مُخلَص” می کند. رهایت می سازد. پیروی از مشی ابراهیم خلیل (ع)، آزادی به بار می آورد، زیرا به یگانگی رفتن و توحید را پاس داشتن، نتیجه اش همین است. لذا قرآن به صراحت فرمان می دهد؛ “وَ اتَّبِعُوا مِلّةَ اِبراهِیمَ حَنِیفاً” (از ابراهیم یگانه پرست، تبعیت کنید). زیرا آن که به یگانگی روَد، از اسارت کثرت رهایی یافته و روح و جانش را از رنج رهانیده است. پیامبر (ص) می فرماید؛”الوَلاءُ لِمَن اَعتَقَ” ( ولایت از آن کسی است که آزادت کند). ابراهیم(ع)، یک “فتی” است. یک جوانمرد آزاده است. و آن که از آنِ او شود، یعنی به آزادگی دست یافته است. زیرا او خود تماماً از آنِ یگانه ای است که آزاد مطلق است.
102- “یَبسُطُ الرِّزقَ لِمَن یَشاءُ وَ یَقدِر اِنَّهُ بِکُلِ شَیءِِ عَلِیمٌ”
(بر هر که بخواهد گشایش می دهد یا تنگ می گیرد زیرا او به هر چیزی داناست!)
به یکی می گوید؛ کشتی را بساز، به یکی می گوید؛ کشتی را سوراخ کن! به یکی آسان می گیرد و گشایش می دهد، به یکی سخت و تنگ می گیرد! یکی سلیمان(ع) می شود با “داشتن”، یکی ایّوب(ع) می شود با “نداشتن”. زیرا این اوست که بر بندگانش آگاه و حکیم است. اوست که می داند رشد هر کسی در کدام جریان رُبُوبی محقق می شود. چه رشد روحی برخی در گشایش است و رشد برخی در تنگ گرفتن. این بدان معناست که هر روحی، آگاهی خویش را در وضعیتی متناسب با مقدَّرات خودش بدست می آورد. و در عین حال، این به آن معنا نیست که آنهایی که برخوردار از گشایش اند، به تنگدستان بی توجه باشند. زیرا همین قضیه ماده ی امتحانی آنها نیز هست. چه خود خداوند در سوره نحل آیه ۷۱ می فرماید؛ “[خداوند روزی برخی از شما را از برخی دیگر افزون کرده است، پس آنان که فزونی یافته اند چرا از روزی خود به زیردستانشان نمی دهند تا همه در روزی یکسان شوند؟! آیا نعمت خدا را انکار می کنید؟!]” یک سالک آگاه چه در گشایش باشد و چه در تنگی، چه داشته باشد و چه نداشته باشد، رشد و آگاهی اش را بر می گیرد و می گذرد. زیرا او این بازی را خوب می شناسد.
103- “اَلَّذِینَ یَستَکبِرُونَ عَن عِبادَتِی سَیَدخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِینَ”
بسیاری تصور کرده اند که مفهوم آیه این است؛ “کسانی که تکبر کنند و عبادت خدا را نکنند، به خواری به جهنم داخل خواهند شد”. اینطور نیست، آیه به معنای دیگری اشاره دارد. خطاب آیه به خود عبادت کنندگان است! این آیه ی شریفه بدین معنا و مفهوم اشاره دارد؛ “کسانی که عبادتم را می کنند و به خاطر عبادتی که کردند، تکبّر می ورزند، آنها به خواری وارد دوزخ خواهند شد”. این معنا کجا و آن یکی کجا! فعل “یَستَکبِر” طلب کبر کردن و متکبّر شدن است، و “عَن عِبادَتِی” یعنی به سبب عبادتی که می کنند! ای دوست، عدّه ای عبادتشان متکبّرشان کرده است، به نفس شان می بالند و فخر می فروشند و خود را رستگار و بهشتی قلمداد نموده و غیر خود را دوزخی می پندارند. و همین تکبّر است که درِ دوزخ آنها می شود. آن هم به خواری! پس اگر اندک عبادتت تو را متکبّر کرده و میکند، بهتر است نکنی، خطرناک است، چه نص صریح قرآن می فرماید چنین کسی به خواری وارد دوزخ خواهد شد! بدان، تنها بندگیِ خالصانه، متواضعانه و عاشقانه است که مورد پذیرش حق تعالی است.
104- “خَتَمَ اللهُ عَلَی قُلُوبِهِم وَ عَلَی سَمعِهِم وَ عَلَی اَبصارِهِم غِشاوُةٌ”
(خداوند بر دلها و بر گوشهایشان مُهر زده و بر دیده هایشان پرده کشیده است!)
چه کار خوب و مفیدی کرده است این خدای مهربان که آنها را در حجاب فرو برده است! اگر این کار را نمی کرد، آنها می مردند! خداوند با این کار نجاتشان داده است! زیرا آن که قابلیت و توان دریافت تجلّی نور حق را ندارد، با برق اولین تجلّی بدون تردید هلاک می شود. وقتی چون موسی یی طاقت نیاورَد و بیهوش شود، که طاقت می آورَد؟! ای دوست، دریافت حقایق از سرچشمه ی هستی، آمادگی خاص خود را می طلبد، و مقدمات واجب خود را دارد. سلوک برای همین است، تو را آماده ی دریافت حقایق می کند. جز این باشد، انسان با این ذهن و این قلب و چشم و گوش بیمار و شرطی شده، با این همه تلقینات جوراجور که بر او عارض شده است، کجا توان دریافت و فهم حقایق را دارد؟! او ابتدا باید بیدار شود، وجودش را از برداشت ها و قضاوت ها خالی کند، و تسلیم محض، یک پذیرش تام گردد، و آنگاه است که شایستگی دریافت حقایق را خواهد داشت. آنگاه است که می تواند بخواهد؛ “اَللهُمَّ اَرِنِی الاَشیاءَ کَما هِیَ” ( خداوندا، حقیقت اشیاء را بر من بنما)
105- “فَتَبارَکَ اللهُ اَحسَنُ الخالِقِینَ”
(با برکت است خدایی که بهترین خالقین است!)
آیا خالق های دیگری جز خدای یگانه وجود دارد که این آیه شریفه او را بهترین شان می داند؟! پاسخ هم نه است و هم آری. نه است زیرا تنها خالق از عدم اوست. “هَل مِن خالِقِِ غَیرُ اللهِ”. از این منظر، او یگانه ای است که توانایی آن را دارد که بی سبب و بدون ماده ی اولیه و بی آنکه نیاز به چیزی داشته باشد، هر آنچه را که اراده کند به بهترین صورت و سیرت، خلق کند و از نیستی به هستی در آورد. اما از منظر دیگر، کسانی هستند که به اذن او دست اندرکار خلق می شوند، که قرآن نیز خود به این نکته اذعان دارد. مثل عیسی(ع) که در باره ی او می فرماید؛ “وَ اِذ تَخلُقُ مِنَ الطِّینِ کَهَیئَةِ الطَّیرِ بِاِذنِی فَتَنفُخُ فِیها فَیَکُونُ طَیراً بِاِذنِی” ( و آنگاه که به اذن من از گِل، چونان پرنده را خلق نمودی و در آن دمیدی و به اذن من پرنده ای شد!) که این خلق به اذن خود خداوند است که اشاره شده است. اما از این مراتب والا که بگذریم، مراتب پایین تر دیگری وجود دارند که هر سطحی از آن، خلق کنندگان خود را دارند. مثلاً خود تو. عملی که انجام می دهی، اندیشه ای که می پَروَرانی، حتی تخیّلی که میکنی، مخلوقاتی هستند که بسوی خودت بر خواهند گشت که در احادیث نیز بدان اشاره رفته است؛ “کُلُّ ما مَیَّزتُمُوهُ بِاَوهامِکُم فِی اَدَقِّ مَعانِیهِ فَهُوَ مَخلُوقٌ مِثلُکُم مَردُودٌ اِلَیکُم”. ای دوست، اعمال و اندیشه ها، تجسمی دارند که به موقع با آدمی روبرو می شوند! بدی ها و زشتی ها، موجودات شریر می سازند، همچنانکه خیر و خوبی ها، مخلوقات زیبا و دلنشین می آفرینند. این را خرافه نپندار که عمل و اندیشه ی انسان، از انرژی است، و انرژی قابلیت تبدیل شدن به ماده را دارد. ما همواره با دستاوردهای خودمان روبرو می شویم. هم در دنیا و هم در آخرت. این بدان معنی است که نفوس، پس از انتقال به عالَم دیگر، با خیر و شرشان که موجودیت یافته اند به سر خواهند بُرد . پس باید مراقب بود که در روند زندگی مان چه می سازیم. زیرا هر عمل و اندیشه ی پرورش یافته ای، بدون تردید تجسم خود را دارد. “اَحسَنُ الخالقِین” زیبا می سازد، بهترین ها را خلق می کند، زیرا او چون انسان نمی اندیشد و عمل نمی کند. یک سالک با توجه به او، با استمداد از او، و با خدمتگزاری به او، محصول این “دارُ العَمَل” را بر خود شیرین و گوارا و بهشتی می کند.