برخی فکر کرده اند همینکه از غیر بِبُرند و درون روند بلافاصله به نور می رسند. اینطور نیست. تازه اول تاریکی است. آغاز “شب تاریک روح” است. یک تنهایی شگفت و مفرط که دیگر چیزی برایت جذابیت ندارد. پس نمی توانی چون گذشته باشی، نمی توانی چون دیگران باشی. احساس می کنی که کارت تمام است و مرگ بر در ایستاده است. “شب تاریک روح” شبی تاریک و حزن انگیز است. به واقع یک شب نیست، یک دوره است. معلوم نیست کی تمام شود. و برای همه ی سالکان یکسان نیست. وقتی این اتفاق می افتد، گویی شیرجه به ظلمت زده ای. جایی که ته ندارد. این کیفیتی است که پیوندها در آن گسسته می شوند و جذابیت ها همگی رنگ می بازند. چون حمام است اما نمی دانی چگونه حمامی است و با روح تو چه می کنند. و چون طاقت بیاوری، و به زندگی حماقت بار گذشته روی نیاوری، آنگاه در زمانی که نمی دانم کی است و معیارش چیست، به ناگاه دلت روشن می شود، از تاریکی خروج می کنی، بی سوال می شوی، و می خندی. گویی دست همه چیز برایت رو شده است. گاه چنان سبکبال و خوشحالی، که میخواهی فریاد بزنی و همه را با خبر کنی. اما دیگرانی که هنوز در ذهن تاریک خویش بسر میبرند، تو را دیوانه و بیمار خواهند خواند. میخواهی به جایی روی و خوشحالی ات را به طبیعت به زمین و آسمان تقدیم کنی، اما کجا؟! جایی نیست! همه جا، همین جاست! پس در خویش آرام می گیری، و راز را جز به دوستان سالک نمی گویی!
مسعود ریاعی