روزی کسی مرا پرسید؛ شما گناه کرده اید؟! بدون تردید گفتم؛ فراوان! حسابش از دستم در رفته است. از موی سرم هم بیشتر. و دقیقاً از این روست که میخواهم به گناهکاران خدمت کنم. چون درکشان می کنم. براحتی میتوانم خود را جای آنان بگذارم، همذات پنداری کنم، و بهترین راه حل را نثارشان کنم. کسانی که خود را بی گناه می دانند، کسانی که خود را همه چیز دان می دانند، کسانی که خود را واصِل به حقیقت می انگارند، چه احتیاجی به من دارند؟! آنها خود واصِل اند ماشاءالله. من اندک نیرویم را برای کسانی می گذارم که خواهان خروج از تاریکی اند، خواهان خروج از زندان ذهن اند. اهل دانایی و فضل و کمال، چه احتیاجی به من دارند؟! آری، من هم گناهکار بوده ام و تجربه ای عظیم از تاریکی دارم، از نفهمی، از خودخواهی، از لذت طلبی، از نفس پرستی و در یک کلام از حماقت و جهالت. به او گفتم؛ جوابت را صریح و واضح دادم تا مبادا فکر کنی که از اعتراف می ترسم و اهل پنهان کردن و جانماز آب کشیدنم. من روزانه صدها بار به درگاه خداوند، استغفار می کنم. اما این را به تو بگویم دگر چنین سؤالی را از کسی نپرس. که این خود گناهی بزرگتر است. تو موظف به شناخت دیگری نیستی، مکلف به شناخت خویشی. عیوب خودت را بیاب و یکی یکی آنها را بر طرف کن. و اگر کمک بخواهی، به کمک حاضرم.
بر گرفته و بازنویسی از کتاب “روح ربانی”
مسعود ریاعی