اگر عشق؛ مطلق است پس آنچه را که از آن میفهمیم عشق نیست، فهم ماست. آیا آنچه را که نمیفهمیم عشق است؟! در واقع این پرسشی است که از سوی خود عشق طرح میگردد، آنگاه که بخواهی آنرا به تمامی دریافت کنی. و البته توجه به آن نیز خالی از لطافت نیست. برای عشق تعریفی ندارم زیرا اگر هر تعریفی ارائه دهم به معنای آنست که آنرا میشناسم. حال آنکه چنین ادعایی در کار نیست. عشق در حیطه ناشناختنی است. پس از چیستی عشق بی خبرم. آنچه که ما را گاه و بیگاه به مفهوم عشق رهنمون میشود آثاری است که هر از گاه بر ما تراوش میکند. و آگاهی ما از عشق، این تراوشات است نه بیشتر. هر روحی که بیشتر خود را در معرض این تراوشات قرار دهد دریافت بیشتری خواهد داشت. اما باز توانایی تعریف عشق را ندارد. آنچه که قابل مشاهده است اینست که جهانهای درون و بیرون در همبستگیِ پویا و شگفت آوری قرار دارند. کشش و جاذبهای عجیب، همه چیز را از درون و بیرون فرا گرفته است. حتی دافعه نیز در خدمت این همبستگی است. بلکه همبستگیِ بیشتر و کیفیتری را سبب میشود. آری ممکن است که این همبستگی شکلش را تغییر دهد اما اصل همبستگی همواره پا بر جاست. آنکه این کشش و همبستگی را دریابد، چه بخواهد چه نخواهد، به عشق افتاده است. عشقهای شخصی ابتدائیترین عشق هاست زیرا هنوز به همبستگی جهانی و جهانها نائل نشده است. پس موضوع سخن ما اینگونه از عشق نیست و عشق مطلق مد نظر است. عشق مطلق، عشقِ رهاست. در دامِ چیز و کس نیست. عاشقِ مطلق، عاشقی است که عاشق چیزی نیست. و اینگونه است که عاشق همه چیز علی السویه است. ادراک این معنا برای کثیری سخت و بلکه ناشدنی جلوه میکند و به همین سبب است که در هر دوره تعدادِ عاشقانِ مطلق بسیار اندک است. زیرا آنها عاشق چیزی نیستند. عشق شان رهاست. پس همه چیز را شامل است. درون و بیرون برایشان دو جا نیست. یکی است. آنها در تمامیت غرقند. و خود، تمامیتاند. آنچه که از تمامیت میگیرند به تمامیت باز میگردانند. و این همان عدالت است. عاشق، عادل است. همیشه دریافتهایش به قدر پرداختهایش است. یعنی آن به آن صفر میشود. او خواهان عددی نیست. صفر او را بس است. با صفر فنا میشود. اوج لذتش همین است. هر گاه پُر شود بلافاصله خالی میگردد. هستی به چنین کسی هرقدر بدهد باز هم کم است. چون هیچگاه چیزی باقی نمیماند. همه چیز بسرعت رد امانت میشود. عاشقِ مطلق، یک رسانه است. دریافتش عین پرداختش است. هر چه باشد. از این رو عاشقِ مطلق، هم لطیفترین وهم خطرناکترین فرد روی زمین است. پس احساسش را به چیز خاصی سرازیر نمیکند. بلکه تراوشاتش را نثار همه میگرداند. و هر کس به قدر قابلیتاش از آن بهره میبرد. و عاشقِ مطلق، این نکته را میداند و هر دم به مشاهده مینشیند. نیروی عشقِ او برای برخی خانمان برانداز و برای برخی ره نماست. با این حال هر دو بهره میبرند. خانمان براندازیش نیز نوعی برکت است و باعث شکوفایی دانههای وجودی آدمی میگردد. این نیرو تا ویران نکند، آباد نمیکند. خصلتش این است. میمیراند و سپس زنده میکند. عشق هم مرگ آفرین است هم زندگی بخش. هر دو را یکجا در خود دارد. پس حرکت زاست. آنکه معنای مرگ و زندگی را در خود داشته باشد حرکت زاست. شور میآفریند و خلجان تولید میکند. پس هستی ساز نیز هست. زیرا هستی دَوَران این شدن هاست. و چون این دَوَرانِ هست و نیست برایش یکسان است هر چیزی را که در معرض تابشش قرار گیرد لطیف و لطیفتر میکند. همسان سازی، قانون عشق است. کافیست کسی را بدرون خویش بکشد، آن کس، چونان خودِعشق، لطیف و بی شکل میگردد. و این زیباترین و ماندگارترین شکلهاست که فقط به عشق رفتگان آنرا در مییابند. عشق تنها از وجود خود با خبر است. زیرا هر سو که بنگرد جز عشق نمیبیند. عاشقِ مطلق، مسحورِعشق است. جلوهها در هر مرتبهای که میخواهند، باشند. او چیزی را به خوب و بد تقسیم نمیکند. زیرا آنکه به عشق رفته است میداند که عشق یکپارچه است و تکه تکه شدنی نیست. احمقانهترین کار این است که کسی بخواهد عشق را با ذهنش بفهمد و یا تعریف کند. چنین کسی نصیبی از عشق جز دوری از آن نخواهد داشت. و آنچه را که میگوید ذهنیتهای خودش است که عشق را با آن کاری نیست. عشق یعنی پذیرش مرگ بدون چانه زدن. یعنی مرا در خویش حل کن. مرا از یاد خویش ببر. عشق یعنی خداحافظ ذهن. ذهن که باشد، عشق نیست. و چون نباشد، عشق آنجاست. نه به تعریف احتیاج دارد نه به معنی. فقط هست. و همین تو را کافی است. اگر بخواهی با ذهن بدنبال عشق بگردی بیچاره میشوی. افسرده و متضرر میگردی. عشق اهل معامله نیست. تو را با مرگ میخواهد. و مرگ یعنی تمام هویت هایی را که برای خود دست و پا کردهای بدور بیاندازی. و چون این نمیتوانی، سخن از عشق مگو که هر سخنی لقلقۀ زبان است. عشق همواره فراتر از فهم من و توست و به چنگ ذهن اسیر نمیشود تا تعریفش کند و به بندش کشد. جزء فقط میتواند تسلیم وار دریافتش کند و خود را در او محو نماید. اینگونه است که موجب برکات میشود. عاشقِ مطلق، زندگی میکند بی آنکه نفسانی باشد. میمیرد بی آنکه از مرگ خبر داشته باشد. میرود بی آنکه انتخاب کند. حیات را میپذیرد بی آنکه نقشهای کشیده باشد. کار میکند بی آنکه بدنبال نتیجهای باشد. زیرا با عشقِ مطلق، همۀ جهان از آنِ اوست. چنین کسی خالص است. غل و غش ندارد. پس یکتاست و به شکل هیچکس نیست. عاشقِ مطلق، آزاد است. زیرا آنگاه که عشقت، تمامیت را شامل شود تو اسیر هیچکس و هیچ چیز نخواهی بود. و اینگونه با همه در نهایت خلوص، مراودهای عاشقانه داری. هر چند هر کس آن عشق را به جلوهای دریافت خواهند نمود. و این معنای دیگری از صلح کل است. با عشق میتوانی دیده نشوی. و یا دیده شوی در چیز دیگر و جای دیگر. زیرا عشق به تو یکسانی و همسانی آموخته است. اگر کس یا چیزی عشق تو را به تمامی دریافت کرده باشد بین وجود تو و او دوئیتی نخواهد بود. در یک کلام، عاشقِ مطلق از آنچه همه دارند برخوردار است همچنان که دیگران از او برخوردارند. یکی از نکاتی که باعث میشود که خدا در هر چیز حضور داشته باشد، قاعدۀ عشق الهی است بدین معنا که همۀ اشیاء عشقش را به تمامی دریافت کردهاند. پس حضور او مجاز است. این قاعدهای اسراری است که بزرگان از آن باخبرند و البته گاه از همین قاعده، در غیب و ظهورهای خویش استفاده میکنند. عشق، تبدیل و تبدل را میسر میکند. بسیاری از غیب و حضورها از طریقِ عشق به انجام میرسند. این کار بزرگان است و ما فقط خبری شهودی از آن یافته ایم. کافیست فقط “عشق بما هو عشق” باشد، هر چیز امکانپذیر خواهد بود. عشق نیروی قوی یی است. قویترین نیرویی که مشاهده شده است. تمام نیروهای دیگر چه بدانند چه ندانند زیر مجموعههای نیروی عشقاند و از آن تبعیت میکنند. این نیروی لطیف و یگانه که همواره بر فراز است، تنها نیرویی است که هستی را سرپا نگه داشته است. اگر پا پس بکشد همه چیز فرو خواهد ریخت. عشق، شگرف و مرموز است. هیچکس نمیتواند بر آن دست یابد مگر آنکه به عشق رود و محو گردد. پس همیشه از دسترس نا اهلان و نا محرمان بدور است. عشق، با وضعِ قانون “حصول موت” که در ابتدای راه خود مقرر نموده، خود را از دسترس خائنین مصون داشته است. پس این راه همواره خالص، بکر و یکتا بوده و میماند.