سالک چون به نیمه راهِ مس به طلا رسید، نورِ وجود، از بلندای آگاهی ندا داد: کرامت ترا. اکنون توانایی تا در هوا پرواز کنی و بر آب روی. اینکار بر ما “هیّن”1 است. بر تو نیز سهل باشد.
پس چند صباحی در هوا پرید و بر آب رفت. خوش بود و سبکبال. و چون این شد و جماعت آن دیدند، اندک اندک به سویش گسیل شدند که این چیست و آن کیست؟! حیرتِ تماشا بود بی فهمِ حقیقت. و چون سالک از نگاه مردۀ مردمان در رنج و عذاب افتاد، فسرده و محزون، به خود فرو رفت که من این نخواهم چه بازیگر سیرک نِیَ ام.
پس در غروبی دلگیر، بر فراز تپۀ معهود آمد و بانگ بر آورد: پروردگارا ، نورا ، وجودا، من چون دلقکان سیرک گشته ام. این مردمِ خفته، خواهان سرگرمی اند. کسی از تو نمیپرسد. تو را نشانه نمیرود. آنها نمایشِ بر آب رفتن و بر هوا پریدن را طالبند. آنها کودکانشان را بر دوش میکشند و پیران شان را عصاکشان میآورند تا ساعتی مفرح را بر روزمرّگیِ بی حاصل شان بیفزایند. کسی تو را در این پریدن و آن رفتن، نیافت و ندید و نخواست. آنگاه که در پروازم و آنگاه که بر آبم؛ آنها پفک میفروشند، تخمه میشکنند، بستنی میلیسند… “عبادتشان جز سوت زدن و کف زدن نیست”. پروردگارا نورا وجودا، کرامتت را بگیر. مرا از این پرواز و این آب رَوی خلاص کن. اینها جز بر فرارشان نمیافزاید و جز حماقت شان را افزون نمیکند. بیش از این انگشت نمایم مپسند. کرامتت باز گیر که از اول هم طلب نکرده بودم.
نورِ وجود چون این شنید ندا داد: عهد ما این بود که چون رسیدی، جمعی را برسانی. اگر این کرامت نمیخواهی پس آنها را چگونه میخوانی و چگونه میرسانی؟!
سالک، سر به زیر انداخت و به سکوت رفت. “من چیزی نمیدانم”.
نورِ وجود، زیرکیِ زیر کلامش را آشکار نکرد و بی تفاوت گفت: باشد، از این به بعد به جای پریدن در هوا و رفتن بر آب، آرزوهایشان را برآورده کن. اینکار بر ما “هیّن” است. بر تو نیز سهل باشد. فقط بگو، برو که شد.
و چون این شد، باز جماعت آمدند. در میانشان، حریصان پُر خواهش. مشتی به تمثیل لنگان و کوران نفسانی. گروه گروه. هر کس که میفهمید، کس دیگری را نیز خبر میکرد. همه پُر از آرزو. انگار وجودشان سیری نداشت. هر آرزویی که برآورده میگشت چون ماری هزار سر، هزار آرزوی دیگر از آن بر میخواست. سلسله وار. این، آن را میخواست و آن، این را. و آنها میرسیدند، اما نه به حقیقت، که به آرزو. به سهم بیشتر. به خوردن فزون تر. به شهوتی سرکش تر. به خوابی بیمارگونه تر. و به قدرتی سرکش تر.
گروه گروه، هر صبح و شام میآمدند با چشمانی حریص. با ذهنی طماع. و سالک نیز به حکمِ نور میگفت؛ برو که شد… برو که شد… و چه شدنی! آنها در آرزوها میچریدند و بالا و پایین میرفتند. و با برآورده شدن هر آرزو، سم مهلکی بر “جان” میخریدند و به آن مینوشاندند. با این همه، باز دریغ از یک نفر که باز آید، که خواهان “حقیقت” باشد. هر آرزویی بود جز آرزوی “وصال”، جز “تمنای موت”.
سالک، غمگین تر از پیش، در غروبی دلگیرتر از قبل، باز بر فراز تپۀ معهود آمد و بانگ بر آورد: پروردگارا نورا وجودا، کسی تو را نمیخواهد. کسی طالب تو نیست. کسی “فَتَمَنَّوا المَوتَ اِن کُنتُم صادِقِینَ”2 را نمیفهمد. تو تنهایی. خریدار نِی. حتی یک تن در آرزوی تو نیست. کرامتت را باز پس گیر. مرا بیش از این سرگشته مخواه. مرا عملۀ بی جیره و مواجب ظلمه مپسند. کرامتت را بگیر که این نیز جز بر طغیانشان نیفزود. آنها آرزوهای دور و دراز دارند. آنها پر از شهوتِ خواستن اند. و در این خواستن ها، تو کمترین جایگاهی نداری. درد و درمانشان تو نیستی. دردشان، چیزی و درمانشان، چیز دیگری است… کرامتت را بگیر و خلاصم کن. بِستان که آشوبی بزرگ است. آشوبی زندگی گیر.
نورِ وجود به آرامی ندا داد: پس چگونه به عهدت وفا میکنی؟! سنّتِ آوردن را چگونه بجا میآوری؟!
سالک، دوباره سر فرو انداخت و به سکوت رفت. “من چیزی نمیدانم”.
نورِ وجود، با کلامی که آگاهی محض از آن میتراوید، زیرکانه گفت: از این پس کلام دگرگون کننده از آنِ تو باشد. کلمه را چون بذر بپاش. زمین شان را دگرگون کن که این کار بر ما “هیّن” است. بر تو نیز سهل باشد.
و چون شد، کِشت آغاز گشت. دانه ها به حکم نور فرو میریختند، در زمین ها و زمینه ها. “حال” دگرگون میشد. “اشک” فرو میریخت. و سوال “من کیستم” آرام آرام آنها را در خود فرو میبرد. وطن، غربت میشد و قربتِ ناشناخته، وطن. خنده آه میشد و آه، سوز و سوز میسوزاند. نیرویی مرموز از ستون فقرات، خود را بالا میکشید. “ناشناخته”، عظیم میگشت و تمامی “شناخته ها” را یکجا میبلعید. ذهنِ محدود، میشکست و از حیّز انتفاع میافتاد. چه روح ها که به تعمّق نشستند. چه اشکها که جاری گشتند. چه زخم ها که باز شدند و خود را به سطح رساندند… با این همه محصول قابل ملاحظه نبود. هر هزار هکتار، یک خوشه! نه، مقرون به صرفه نیست! این اسراف دانه است!
دوباره سالک، در غروبی دلگیر بر فراز تپۀ معهود آمد. خسته، با دستانی چروکیده. و موهایی سپید.
پروردگارا نورا وجودا، باغبانی نیز تو را سزاست. دانه ها، هزار یک بارور نمیشوند. من مغبون شده ام. دانه از توست پس کاشت و داشت و برداشت نیز از آنِ تو باد. مرا از من رها کن. خالی ام کن. خلاصم کن. کلماتت را بگیر. دانه ها سنگین اند و من ناتوان. خود مزرعه ات را دریاب. آنچنان که میدانی و میخواهی. من رنج دوگانگی را تاب ندارم. من را بگیر و یگانه ام کن. بگذار از آنِ تو باشم بی دغدغه، بی فکر، بی نقشه و بی ذهن، بی خواهش و بی آرزو. هر آنچه أمانات است به تو باز میگردانم. به هر که خواهی بخش. به هر کجا خواهی گسیل دار. مرا تو بس، بی قیل و قال. تو را خواهم بی حجاب کرامت.
نورِ وجود، که گویی از أزل منتظر چنین اعترافی بود، مهربانانه تابید و عاشقانه ندا داد:
اکنون بیا ای مُرادم، ای زبدۀ رسیده ام، ای ذرۀ نورانی ام و ای سرِّ اسرارم. “تو را برای خودم ساخته ام”. از آغاز تو را میخواستم، از أزل تو را نشانه رفته بودم. از بی زمان، در پیِ شکار تو بوده ام. مقصود و منظورم تو بوده ای. چه زمان ها و بی زمانی ها را گذراندم تا بدین آگاهی برسی، تا بدین فهم نائل شوی. تا از کرامات گذر کنی. تا مرا برای من بخواهی و بخوانی. تا با من و در من یگانه گردی. کارها بهانه بود. به واقع کاری نبود. همۀ کارها را خود در ازل به تمامی به انجام رسانده ام. تنها کار، آگاهیِ تو بود به وصل. هدف، تو بودی. در تو بود. و اکنون این تویی. و اینک هستی بار داده است. به گُل نشسته است… پس به بهشت من در آ. جنت من. “راضیهً مرضیهً”.
سالک، چون این إذن شنید از فرط نشاط، قالب را به زمین داد و قلب را به آسمان. او رد أمانات کرد و در بودن سکنا گزید و گفت: کرامت تویی. حیات تویی. بودن تویی. فراتر از هر فرا تویی. و تویی همیشه در حضور. و گفت: “هر جا که باشم مرا با برکت گردانیده است”. وجَعَلَنی مُبارَکاً أینَ ما کُنتُ”3.
1-“هَیّن” کلمه ای اسراری از قرآن، و معنای ظاهری آن راحت و آسان است.
2- سورۀ بقره آیۀ 94
3- سورۀ مریم آیۀ 31