چشمه میجوشید. آن هم درست در بالاترین قلّۀ عالم. میجوشید و آبهایش را به تلاطم وا میداشت… انگار تصمیماش را گرفته بود. او میخواست بخشی از خویش را نازل کند. بخشی که هنوز به فرو دست، تن نیالوده و تجربهای از سرزمینهای دور بر نگرفته است…
قُلُپ قُلُپ در سر چشمۀ جوشان، پایین و بالا میروم. گرد میشوم و روی بخشهای دیگر آب میسُرَم. گویی مرا ورز میدهند و آمادهام میکنند.
یک باره با فشاری مرموز از سطح چشمه به بالا پرتاب میشوم… دلم غنج میرود… میترسم… جدایی از سرچشمه واقعاً اضطراب آمیز است ولو آنی.
از آن بالا دمی به پایین مینگرم. عمق پائین معلوم نیست. مهای که دور قلّه را گرفته است اجازه نفوذ هیچ نگاهی را نمیدهد… دوباره به دامان چشمه فرو میغلتم. این بار فهمیدم آن که باید جاری شود منم. این بار نوبت من است. اضطرابم شدیدتر میشود. دوست دارم دامان چشمه را رها نکنم تا شاید از تصمیم خود منصرف شود. اما از نگاه مملو از آگاهیاش دریافتم که کاری بیهوده است. و این تصمیم را از ازل گرفتهاند… تسلیم شدم و سر فرو انداختم.
چشمه برای آخرین بار نوازشم نمود و به نرمی آب در گوشم زمزمه کرد: «این سنت است و همه ولو یک بار باید جاری شوند». ندایش آرامم کرد و اشکهایم را در خویش شست. «محزون مباش. دوباره وصلی در کار است و این عهدی است میان من و تو.»
میدانم که راست میگوید. دروغ در او راه ندارد. او پاک و زلال است. سرچشمه راستی و درستی است.
آرام سرم را بالا کشیدم و دوباره نگاهش کردم… زیباتر از همیشه مینمود. لطیفتر و زلالتر.
هنگامی که نگاه هایمان در هم گره خورد، جوشش و تلاطم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر شد… ما یکی بودیم و آب یک چشمه محسوب میشدیم. و چون یک اصل داشتیم چرخش او چرخش من شد… زلالی و لطافت او از اعماق وجودم گذشت. تند و سریع. بیوقفه و پی در پی.
آن چه بود رقص بود و چرخش در میان آگاهی آب.
آه شدم داغ شدم ناله گشتم… و دگر هیچ نفهمیدم… من پرتاب شدم… اوج گرفتم و آن گاه که شتاب آرام گرفت، لحظهای خود را بر فراز چشمه ساکن یافتم… من سه تکه شدم. بخشی که به چشمه بازگشت. بخشی که از شیار غربی قله جاری شد. و من که در شیار شرقی فرو غلتیدم.
در مه گم شدم و با سرعتی که نمیدانم معیارش کدام است به پائین سریدم… خدایا پس این فرو دست کجاست چرا نمیرسم!
پائین دیده نمیشد… فقط اسمی از پائین شنیده بودم. یک جای تاریک و پر برخورد که زیبائیها به راحتی فراموش میشوند… از ترس و اضطراب غش کردم. بیهوش شدم… اولین باری که به هوش آمدم سرم به سنگ خورده بود. همانجا، نزدیکِ پائین، در آخرین سراشیبی پر سنگلاخ…
از کنار تخته سنگی راه باز کردم و آرام گذشتم و تقدیر جاری شدن را پذیرفتم… اولین نمای پائین دیده شد. لکههایی سبز که انگار درختان کاج و صنوبرند. خستگی و تنهایی با ضعفی که در پهلوی چپم احساس میکردم، عجین شد و مرا به یاد بخش جدا شدهام انداخت. همان بخشی که در شیار غربی قله فرو افتاد…
آه خدایا کاش لا اقل او از من جدا نمیشد!
هم چنان که جاری بودم هی از پشت تخته سنگها سرک میکشیدم تا ببینم آن نیمه گمشدۀ جدا شده کجاست؟… بیفایده است. نه برق آبی. نه شرشری و نه ناله غریبی… این منم که تنها باید به پائین فرو غلتم و جاری شوم.
روزها و شبها در غم و اندوه این جدایی گذشت و من هر چه بیشتر جاری میشدم بیشتر از سر چشمه فاصله میگرفتم… در پائین، آن جا که سراشیبی آرام گرفت لختی برگشتم و به قله نگریستم. قله هم چنان در میان مه غلیظ محصور است…
آن جا خانۀ من… بر فراز… در میان آن مه ناپدید شده است. اشک ریزان با خود میگویم آیا راه بازگشتی هست؟!
«تنها راه رجوع، رفتن است. نکته همین است.»
هنگامی که به نزدیکی اولین درختان بزرگ رسیدم، باد در شاخ و برگشان پیچید و با نوایی دلانگیز آنها را رقصاند. احساس خوشایند این خوشآمدگویی، نسبت به یک جریان جاری شده دلچسب مینمود.
با آنها احساس قرابت کردم… مهربانی و فروتنیشان مرا به کنار تنههای قطورشان کشاند… به دورشان حلقه زدم و دمی آسودم.
آن گاه که اولین بار نگاهم به خودم افتاد، دیدم که جویباری بزرگ و طولانیام. جویباری بزرگ اما نه به زلالی چشمه… من تیره و کدر شدهام… اما در نگاه درختان یک جویبار زلال… در دل به نگاهشان خندیدم. خدایا آنها اگر سرچشمه را ببیند چه میگویند!
اکنون سالهاست که جاریام. جریان در جریان. رودی که هر چیز را بر سر راهش میشوید و میبرد… «ثقیل» را تجربه میکنم. چه تجربه سخت و طاقت فرسایی…
چه برکهها و گندابها که خود را در من بشستند و همراه شدند. چه آبهای راکد و جویهای منتظر که خود را به خروشم ریختند و وصل شدند… بار هر سرِراهی را بیآن که دم برآورم به دوش کشیدم و حمل نمودم… پذیرفتم و رفتم… تنهای تنها.
گویی تقدیر این بود که تیرگی و واماندگیشان را با زلالی که از چشمه به ارث داشتم، بیهیچ اجری بشویم و همراهشان کنم.
چه مسیر طولانی و سختی. چه سرنوشت پر پیچ و خمی. چه تنهایی مفرطی.
خدایا کاش لااقل نیمۀ دیگرم، همسر جاودانیام، مؤنث مکمل، همان بخش جدا افتاده در شیار غربی با من بود!
چقدر دور از دسترس مینماید. کاش لااقل او میبود و دمی مرا از این نوستالژی غریب میرهاند…
گاهی میدیدمش، آن هم از لا به لای صخرههای بلند. اما دور بود دورِ دور… شاید او هم مرا گاه دیده است و من دور بودهام، دورِ دور.
سالها چون قرنها محو شدند اما هنوز هیچ دور نمایی از آن آب بزرگ نمایان نیست… پس این اقیانوس عشق و رحمت کجاست؟… سرک کشیدن بیفایده است… آن چه هست رفتن است… در بستر خویش آرام میروم، بیآنکه آرزویی به کارم آید… من تقدیر این رفتن را پذیرفتهام. امید، تنها همان «کلمه»ی سر چشمه در آن قلّۀ مه گرفته است. او راست گفت، من دوباره رجوع خواهم کرد… این تمام آگاهی من است.
قُلُپ قُلُپ، چشمه دوباره میجوشد. دوباره پائین و بالا میروم و بر روی خویش میلغزم… دوباره همۀ من کنار من است. از چشمه بیرون میآیم چون اشک!
خدایا این منم که رجوع یافتهام… من در سر چشمهام! هیچگاه دور نبوده ام. هیچگاه بین من و چشمه فاصله نبوده است. فقط از رویای جدایی بیدار شده ام. فراقی نبود. جدایی در کار نیست… مرا به وصل خویش آگاه کردهاند… اکنون همۀ من که از اوست در کنار است.
مسعود ریاعی (نقل از کتاب هفت عمق آگاهی)