استادی در آخرین دیدار رو به تنها شاگردش کرد و آخرین درس را داد و گفت: آن گاه که تو را دیدم، روحم در دَم تو را بلعید. روح چون روح آشنا ببیند در دَم او را صید میکند. چون پرندهای شکاری، در دَم و یکجا. این جا جهان تاریک است و روحهای همنام، چو آشنا شوند یکدیگر را میربایند. و دگر از هم جدا نمیشوند. نگاهِ روح، کارش را میداند. و به انجام میرساند. آنگاه که برای تعلیم نزدم آمدی، تو را بر گزیده و خوردم. این قانون است و هر تعلیمی پس از این خوردن امکانپذیر است. آن هنگام را که در سکوت نگاهت کردم به یاد داری؟! همان دم تو را خوردم. از میان انبوه کسانی که بسویم رجوع میکردند، تو را انتخاب کردم و تو را خوردم. من غذایم را خود انتخاب میکنم. پس به آن خوب مینگرم. «فلینظر الانسان الی طعامه»[1]. از آنگاه که تو را خوردم تعلیمات را آغاز نمودم. اکنون فصل آزادی است. باید به روی پای خود بایستی. پس به تو فرمان میدهم مرا بخوری! این نیز یک قانون است تا مرا نخوری آزاد نخواهی شد.
شاگرد فهیم که از حقایق با خبر بود گفت: من افتخار میکنم که توسط شما خورده شدم. این تنها ارزش منست که شما خورندۀ منید. آنروز برای همین نزد شما آمده بودم. آرزو میکردم که شما مرا چون لقمهای بپذیرید. و نگذارید که توسط نااهلان خورده شوم. خوردن شما نجات من بود. به واقع شما مرا در خویش پنهان کردید و از دسترس اغیار بدورم داشتید. تربیتم کردید و مرا دیدن آموختید. ای روح بزرگ من، ای عقاب خوش خوراک، ای تجسم آزادی، ای خودِ آزادی، با تو از هفت جهان آزادم. آزادی تویی. اگر هزار بار دیگر زنده شوم باز خود را چون لقمهای پیش رویت خواهم نهاد. این خوردن عین زندگی است. خود حیات است. اصلِ آزادی است. اگر شما مرا نمیخوردید معلوم نبود اکنون در شکم کدامیک از شیاطین اسیر بودم. با که بودم و چه میکردم. حال با تمام وجود سپاسگزارم و آماده ام آنچه بفرمایید آن کنم.
استاد، با ایمانی که از نگاهش میتراوید گفت: فرمان اینست مرا بخور، آنگاه مردمیان را از خوردن آگاه کن.
شاگرد نگاهش را از جسم نحیفِ در حال احتضارِ استاد بر گرفت و به زمین دوخت. او سخن استاد را میفهمید. میدانست که چه میگوید و چه اتفاقی در شرف وقوع است. پس به آرامی برخاست و بی آنکه به استاد نگاهی کند یا چیزی بگوید از کلبه بیرون رفت. چهرۀ استاد آرام بود. تبسمی نورانی داشت. او از این خوردن و خورده شدن راضی مینمود. او میدانست که شاگرد اکنون به ثمر نشسته است.
شاگرد فهیم، بیرون کلبه کنار شاخههای پُربرگ شمشاد ایستاد. به آسمان نگاهی کرد و اشک گرمی از گونههایش چکید. نفس در سینهاش حبس شده بود. فضا سنگین مینمود. نه مرگ بود نه زندگی. آنچه بود فراتر بود. بغضاش ترکید و ناگاه نفس عمیقی کشید. لرزید. سنگین شد. سبک شد. روشن شد. تیره شد. بالا و پایین از میان رفت. حیرت شد. و آنگاه بر روی کندۀ ناتراشیده نشست. گویی چیز بزرگی را بلعیده است. حال آنکه یک دم بیش نبود. نفسی دیگر کشید. آرام شد. و دوباره به آسمان خیره گشت. پروانهای شادمانه به این سو و آنسو پر میگشود. رقصی بود هماهنگ، میان بالِ پروانه و لرزشِ لطیفِ برگهای شمشاد. اما طولی نکشید. پرندهای آمد و پروانه را در ربود و در آسمان ناپدید گشت. شاگرد به کلبه آمد تا چیزی بگوید. اما استاد مرده بود. و استاد نمرده بود.
پس چیزی نگفت. سه روز بعد، که موعد گفتن از راه رسید چهار پایۀ چوبیاش را در گوشۀ میدانِ ناآبادی گذاشت و از آن بالا رفت. مردم ناآبادی، از همه قشر، آرام آرام به دورِ او حلقه زدند.
ای مردم! این جهان، یکسره خوردن و خورده شدن است. چرخ جهان این خورندگی است. چون میخورید، خورده میشوید. آنچه بر دهان میگذارید درون شما خواهد زیست. و آنچه شما را بخورد در جهانش بسر خواهید برد. پس بنگرید که چه میخورید و توسط که خورده میشوید.
(جمعی به او میخندند و تعدادی با اشاره به هم میگویند که او دیوانه است)
ای مردم! دیوانه نیستم. بینندهام. هر کس هر چه میکشد، از آنچه خورده است میکشد. از خورندۀ خویش میکشد. و جز این خورده و خورنده چیزی نیست. شما به طعامتان نمینگرید و نادانسته آنرا میبلعید. پس دچار میشوید به آنچه تا کنون دچار شدهاید. آنچه خوردهاید اکنون خورندۀ شما شده است. شما خود نیستید. لقمۀ آنچه خورده اید گشتهاید. (یکی دو نفر کتاب بدست رد میشوند)
ای اهل دانش! اگر دو هیدروژن توسط اکسیژنی خورده شود، میشود آب، مایۀ حیات، همان که همه چیز از آن زنده است. اما اگر دو اکسیژن توسط کربنی بلعیده شود و شش هاتان را فراگیرد، میشود مرگ. بنگرید شما دانش را خورده اید یا دانش شما را. نکند دانش شما، مرگ شما باشد. نکند دانش شما چون لقمهای شما را بلعیده باشد. شماای اهل دانش، چه خورده اید که اکنون مقهور آنید. چگونه است که اکنون در آموختههای خویش گرفتار آمدهاید. از چه روست که در شبکۀ تار عنکبوتی واژهها به دام افتادهاید. نکند واژهها شما را بلعیده باشند. چه میخورید. از دست که میخورید. کجا میخورید و نتیجهاش برای کیست. اندیشۀ که میبلعید. طرح که میزنید. کلمۀ که بر زبان دارید. از کدام چشمه مینوشید.
ای اهل عواطف! شما محبت که بر دل دارید. احساستان خرج کیست. کدام خواستنی را خورده اید که اینگونه شما را از درون خورده است. پوک کرده است. احساساتتان را به که دادهاید. توجهتان را کجا سپردهاید. چه میخورید که هر روز ناتوانتر از روز پیشید. پس چرا به غذایتان نمینگرید. لقمهها، شما را از درون پاشاندهاند. از زندگی انداختهاند. به رؤیاهای ابلهانه کشاندهاند. زیرا به غذایتان نمینگرید.
ای مردم! به من بگویید چه میشنوید. هر روزه به دهانِ گوش تان چه میخورانید. غذای گوش تان کدام است. بندۀ کدام کلام اید. کلام که خورده اید که اینگونه شتابانید. شما آن میشوید که کلمهاش را در درون خود میپرورید. پس چرا به غذایتان نمینگرید. آیا سر نوشتتان برایتان مهم نیست. آیا غذای چشمانتان را میشناسید. تصویر که میگیری؟! از منظر که نگاه میکنی. کدام رنگ و لعاب را میخوری.ای خورندۀ خورده شده، کدام تصویر تو را مسخ کرده است.
(چند نفر از میان جماعت که گویی از این سخنان ادراکی ندارند راهشان را گرفته و میروند. یکی شان با صدای بلند میگوید؛ این واقعا دیوانه است)
ای مردم! هر آنچه را بخورید از درون، شما را خواهد خورد. اگر ناحق بخورید، ناحق از درون به شما یورش خواهد برد. و شما را لقمۀ خویش خواهد نمود. و ناحق، ناراستی و نادرستی است. همچنان که حق، راستی و درستی است. و راستی و درستی بر فطرت توست. تو از ازل با آن آشنایی. با آن پدید آمدهای و با آن ظهور یافتهای. این است خوراک جاودانی. این است غذای زنده. این غذا نور است. نورخوار باش. هر غذایی جز این، سمی است. اسارت بار است. مرگ آور است. تاریک و ظلمانی است. ناحق، کسی را پروار نمیکند، نکرده، اگر جمعی را پروار میبینی، آنها را برای ذبح آماده کرده است. یگانه طعام آدمی، حق است. مزاج او جز با حق سازگار نیست. ناحق، او را به هبوط میکشاند. همواره همین کرده است… کجا میروید. رو سوی که میکنید. اگر تو توسط حق، آن مطلق، آن آزاد، خورده شوی، از او خواهی شد. شبیه خالقت خواهی گشت. و این همان رستگاری است. همان رستن است. اینجاست که آکل و مأکول واحد میشوند. به وحدت میرسند. این همان “فوز عظیم” است… کجا میروید… حیف است که در این اندک باقیمانده، خوراک دیوان و ددان گردی. حیف است لقمۀ اندیشههای تاریک شوی. حیف است که مکاتب و حزبها و فرقهها تو را ببلعند. حیف است عواطف و احساسات ناپاک، تو را در خود فرو گیرند. حیف است غذای عنکبوتی شوی که خود به خانه راهش دادهای. رزق خدا بهترین و ماندگارترین است. «و رزق ربک خیر و ابقی»[2]. این رزق را در یاب. این تنها رزقی است که آدمی را به آزادی میرساند. آزادی را در یاب.
شاگردِ فهیم و وفادار، این گفت و از چهار پایه پایین آمد. آن را به دوش خود انداخت و چون خواست برود، نگاهش به نگاه کودکی گره خورد. از میان آن جماعتِ رنگارنگ، این تنها نگاه معصومانهای بود که بی صدا گفت؛ مرا بخور و نجات بخش. این نگاه از جنسِ نگاهِ روح بود. همان نگاهِ روح بود. و خورد. و رفت.
مسعود ریاعی (نقل از کتاب کلمات بارانی)
[1] عبس- 24
[2] طه- 131